گنجور

 
بیدل دهلوی

ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد

قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد

شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن

بی‌زبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکرد

تا مبادا خون خورد تمثالی از پیدایی‌ام

نیستی در خانهٔ آیینه مهمانم نکرد

زین‌چمن عمری‌ست پنهان‌می‌روم چون‌بوی‌گل

شرم هستی در لباس رنگ عریانم نکرد

درگهر هم موج من زحمت‌کش غلتیدنی‌ست

سودن دست آبله بست و پشیمانم نکرد

جان فدای‌طفل خوش‌خویی‌که پرواییش نیست

عمرها گرد سرم‌ گرداند و قربانم نکرد

انفعالم آب کرد اما همان آواره‌ام

گل شدن شیرازهٔ خاک پریشانم نکرد

وقت هر مژگان‌گشودن یک جهان دیدار بود

آه از این چشمی ‌که واگردید و حیرانم نکرد

دیده گر بی‌اشک گردید از حیا امیدهاست

جبهه آسان می‌کندکاری‌که مژگانم نکرد

زین‌ نُه‌ آتشخانه بیدل هرچه‌ برهم چید حرص

یأس جز تکلیف پشت دست و دندانم نکرد