گنجور

 
بیدل دهلوی

عشق مطرب‌زاده‌ای بر ساز و تقوا زور کرد

دانهٔ تسبیح را زاهد خر طنبور کرد

با همه واماندگی روزی دو آزادی خوش‌ست

خانه را نتوان به اندوه تعلق‌گورکرد

زین‌ گلستان‌ صد سحر جوشید و صد شبنم دمید

عبرتم سیر چکیدنهای یک ناسورکرد

بگذر از بی‌صرفه ‌گوییها که ساز انبساط

گوشمالی خورد هرگه ناله بی‌دستورکرد

موسی ما شعله‌ها در پردهٔ نیرنگ داشت

حسرتی از دل برون آورد و برق طورکرد

با چنین فرصت نبود امکان مژه برداشتن

وعدهٔ دیدار خلقی را امل مزدورکرد

شهرت اقبال عجز از چتر شاهی برتر است

موی چینی سایه آخر بر سر فغفور کرد

شور اسرارم جنون انگیخت از موی سفید

شوخی این پنبه‌ام هنگامهٔ منصورکرد

نی ز طاعت بهره‌ای بردم نه ذوقی ازگناه

در همه کارم حضور نیستی معذور کرد

دخل آگاهی به یک سو نه که تحقیق غیور

چشم خلقی را به انگشت شهادت کور کرد

بیدل از عزلت ‌کلامم رتبهٔ معنی‌ گرفت

خُم‌نشینی باده‌ام را اینقدر پُر زور کرد