گنجور

 
بیدل دهلوی

بهار می‌رود و گل ز باغ می‌گذرد

پیاله ‌گیر که فصل دماغ می‌گذرد

نوای بلبل و آواز خندهٔ ‌گلها

به دوش عبرت بانگ‌کلاغ می‌گذرد

کدورتی‌که ز اسباب چیده‌ای بر دل

سیاهیی است‌که آخر ز داغ می‌گذرد

به جستجوی چه مطلب شکسته‌ای دامن

غبار خود بهم آور سراغ می‌گذرد

کسی به جان‌کنی بی‌اثر چه چاره‌ کند

فراغها به تلاش فراغ می‌گذرد

فریب جلوهٔ طاووس زین چمن نخوری

غبار قافله سالار داغ می‌گذرد

مخالفت هم ازین دوستان غنیمت‌ گیر

دو روزه صحبت طوطی و زاغ می‌گذرد

شرر به صفحه زن و فرصت طرب درپاب

شب سحر نفست بی‌چراغ می‌گذرد

زقید لفظ برآ معنی مجرد باش

می است نشئه دمی‌ کز ایاغ می‌گذرد

مگو پیام قناعت به منعمان بیدل

غریق حرص ز پل بی‌دماغ می‌گذرد