گنجور

 
بیدل دهلوی

کس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد

آیینه همین است که دلدار ندارد

سحرست چه‌ گویم ‌که شود باور فطرت

من کارگه اویم و او کار ندارد

گرداندن اوراق نفس درس محال‌ست

موج آینه‌پردازی تکرار ندارد

آیینه ز تمثال خس و خار مبراست

دل بار جهان می‌کشد و عار ندارد

چون نقش قدم برسرما منت ‌کس نیست

این خواب عدم سایهٔ دیوار ندارد

پیچیده در و دشت ز بس لغزش رفتار

تا موج گهر جادهٔ هموار ندارد

اقبال دنائت نسبان خصم بلندیست

غیر از سر خویش آبله دستار ندارد

چون لاله دو روزی به همین داغ بسازید

گل در چمن رنگ وفا بار ندارد

شب‌ رفت و سحر شد به ‌چه افسانه توان ساخت

فرصت نفس ساخته بسیار ندارد

بیدل به عیوب خود اگر کم رسی اولی‌ست

زان آینه بگریز که زنگار ندارد