گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

هیچ وفایی ز روزگار ندیدم

هیچ میی خالی از خمار ندیدم

چیده ام از باغ روزگار بسی گل

لیک بجز در میانه خار ندیدم

جُرعه راحت که خورد تا پس از آن من؟

بر سر خاکش چو جَرعه، خوار ندیدم

از خُم ایام کاولش همه دُردست

شربتی از عیش خوشگوار ندیدم

راحت دل گفته اند هست درین عهد

این همه گفتند و هیچ بار ندیدم

همنفسان رفته اند و در غم ایشان

راحتی از هیچ غمگسار ندیدم

بس که شمردم شمار عمر به صد دست

یک نفس خوش در آن شمار ندیدم

دم نزدم با کسی به وصل که در پی

بر دل خویش از فراق بار ندیدم

فرقت اگر فی المثل چو بحر محیط است

تا منم، آن بحر را کنار ندیدم

لذت ایام من به صد نرسد لیک

غصه ایام کم از هزار ندیدم

نه من تنها ز روزگار دل آشوب

کار طرب نیک برقرار ندیدم

تا منم اندر زمانه هیچ کسی را

شادی و راحت ز روزگار ندیدم

عیش بهارست و بی خزان به جهان در

هیچ نسیمی ز نو بهار ندیدم

جمله بدیدم سرای عمر و لیکن

هیچ بنا در وی استوار ندیدم

کار کسی، راست بر مراد دل او

در خم نه سقف زرنگار ندیدم

عاقبة الامر تکیه گاه سلامت

بهتر از الطاف کردگار ندیدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode