گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

شاها! تویی آنکه از دل تست

آوازه ماه و خور شکسته

صد بار کف چو آفتابت

بر ابر بهار بر شکسته

بر چهره ملک دست فتحت

زلف سیه ظفر شکسته

گردون چو رهش به نیمه آمد

وز گرز تو شد سپر شکسته

بی چشم و دلت زمانه صد نیش

در چشم و دل هنر شکسته

آنجا که در تو نیست هستند

مرغان امید پر شکسته

چون نی به سخا میان ببسته

وانگه به سخن شکر شکسته

گردون که به سروری است معروف

از قهر تو ماند سر شکسته

گیتی که به نقرگی است موصوف

از هیبت تو چو زر شکسته

چون خصم شکسته شد ز تیغت

سنگی بود از گهر شکسته

ای صدمه گرز گاو سارت

از بربط زهره خر شکسته

بی مردمی تو مردم چشم

خاری است به دیده در شکسته

دیدار تو خواهم ار نه گو باش

نوک مژه در بصر شکسته

در بسته طلسم هفت گردون

وهم تو به یک نظر شکسته

از تیغ دو روی پشت بیداد

همچون جد و چون پدر شکسته

خود نادره نیست رونق ظلم

از حیدر وز عمر شکسته

نوروز جلالی اندر آمد

ای عدل تو شاخ سر شکسته

هم عارض سبزه تاب داده

هم جعد بنفشه در شکسته

زان باده طلب که هست با او

ناموس عقیق بر شکسته

زان بت که ز پرتو رخ او

شد قدر رخ قمر شکسته

تا زلف بنفشه در سحرگاه

باشد ز دم سحر شکسته

با روبه ماده کس ندیدست

سر پنجه شیر نر شکسته

بادا دل و پشت دشمنانت

ایام ز بدتر شکسته

بدخواه ترا زمانه صد تیر

بر دل زده در جگر شکسته