گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

حکایت جعفر بن یحیی بن خالد برمکی‌

در اخبار خلفا چنان خوانده‌ام که جعفر بن یحیی بن خالد برمکی یگانه روزگار بود بهمه آداب سیاست‌ و فضل و ادب و خرد و خویشتن داری و کفایت تا بدان جایگاه که ویرا در روزگار وزارت پدرش الوزیر الثّانی‌ گفتندی و شغل بیشتر وی راندی‌ . یک روز بمجلس مظالم‌ نشسته بود و قصّه‌ها میخواند و جواب می‌نبشت که رسم چنین بود، قریب هزار قصّه بود که همه توقیع کرد که در فلان کار چنین و چنین باید کرد و در فلان چنین و آخرین قصّه طوماری‌ بود افزون از صد خطّ مقرمط، و خادمی خاص آمده بود تا یله کند تا بیش کار نکند، جعفر بر پشت آن قصّه نبشت:

ینظر فیها و یفعل فی بابها ما یفعل فی امثالها، و چون جعفر برخاست آن قصّه‌ها بمجلس قضا و وزارت و احکام و اوقاف و نذر و خراج بردند و تأمّل کردند و مردمان بتعجّب بماندندی، و یحیی پدرش را تهنیت گفتند. جواب داد: ابو احمد- یعنی جعفر- واحد زمانه فی کلّ شی‌ء من الأدب الّا انّه محتاج الی محنة تهذّبه‌ .

و حال خواجه مسعود، سلّمه اللّه‌، همین بود، که از خانه و دبیرستان‌ پیش تخت ملوک آمد، لا جرم‌ دید از زمانه آنچه دید و کشید آنچه کشید، چنانکه باز نمایم‌ درین تصنیف بجای خویش. و امروز در سنه احدی و خمسین و اربعمائه‌ بفرمان خداوند عالم سلطان المعظّم ابو المظفر ابراهیم‌، اطال اللّه بقاءه و نصر اولیاءه‌، بخانه خویش نشسته [است‌] تا آنگاه که فرمان باشد که باز پیش تخت آید. و گفته- اند که دولت افتان و خیزان باید که‌ پایدار باشد و دولتی که هموار میرود بر مراد و بی‌هیچ کراهیت‌ بیکبار خداوندش‌ بیفتد، نعوذ باللّه من الأدبار و تقلّب الأحوال‌ .

امیر، رضی اللّه عنه، بار داد و وزیر و اعیان پیش رفتند. چون قرار گرفتند، خواجه مسعود را پیش آوردند و رسم خدمت بجای آورد و بایستاد. امیر گفت: ترا اختیار کردیم بکدخدایی‌ فرزند مودود، هشیار باش و بر مثالها که خواجه‌ دهد کار کن. مسعود گفت: فرمان‌بردار است بنده، و زمین بوسه داد و بازگشت، و سخت نیکو حقّش گزاردند و بخانه باز رفت؛ یک ساعت ببود، پس بنزدیک امیر مودود آمد، و هر چه ویرا آورده بودند آنجا آوردند، و امیر مودود او را بسیار بنواخت. و از آنجا بخانه وزیر آمد خسرش‌، وزیر با وی بسیار نیکویی کرد و بازگردانید.

و روز یکشنبه دهم ماه محرّم امیر مودود و وزیر و بدر حاجب بزرگ را و ارتگین سالار و دیگران را خلعتها دادند سخت فاخر، چنانکه بهیچ روزگار مانند آن کس یاد نداشت و نداده بودند چنین، و قوم‌ پیش آمدند و رسم خدمت بجای آوردند و بازگشتند. امیر مودود را دو پیل نر و ماده و دهل و دبدبه‌ دادند و فراخور این بسیار زیادتها، و دیگران را همچنین و کارها بتمامی ساخته شد.

و روز سه‌شنبه دوازدهم این ماه امیر، رضی اللّه عنه، برنشست و بباغ فیروزی‌ آمد و بر خضراء میدان زیرین‌ بنشست- و آن بنا و میدان امروز دیگرگون شده است، آن وقت بر حال خویش بود- و فرموده بود تا دعوتی با تکلّف ساخته بودند و هریسه‌ نهاده. و امیر مودود و وزیر نیز بیامدند و بنشستند. و لشکر گذشتن گرفتند، و نخست کوکبه‌ امیر مودود بود: چتر و علامتهای فراخ‌ و دویست مرد از غلامان سرایی همه با جوشن‌ و مطرد، و بسیار جنیبت‌ و جمّازه، و پیادگان و علامتهای فراخ و غلامی صد و هفتاد با سلاح تمام و خیل‌ وی آراسته با کوکبه تمام، بر اثر وی ارتگین حاجب و غلامان ارتگین هشتاد و اند، و بر اثر ایشان غلامان سرایی فوجی پنجاه و سرهنگی بیست پیشرو ایشان سخت آراسته با جنیبتان و جمّازگان بسیار، و بر اثر ایشان سرهنگان آراسته تا همه بگذشتند. و نزدیک نماز پیشین رسیده بود، امیر فرزند را و وزیر را و حاجب بزرگ و ارتگین و مقدّمان را فرمود تا بخوان بنشاندند و خود بنشست و نان بخوردند و این قوم خدمت وداع‌ بجای آوردند و برفتند، و کان آخر- العهد بلقاء هذا الملک‌ رحمة اللّه علیه.

و امیر پس از رفتن ایشان عبد الرّزاق را گفت «چه گویی؟ شرابی چند پیلپا بخوریم.» گفت: روزی چنین و خداوند شادکام‌ و خداوندزاده بر مراد برفته با وزیر و اعیان، و با این همه هریسه خورده، شراب کدام روز را باز داریم‌؟ امیر گفت «بی- تکلّف باید که بدشت آییم و شراب بباغ پیروزی خوریم.» و بسیار شراب آوردند در ساعت‌ . از میدان بباغ رفت و ساتگینها و قرابه‌ها تا پنجاه در میان سرایچه بنهادند و ساتگین روان ساختند. امیر گفت: «عدل‌ نگاه دارند و ساتگینها برابر کنید تا ستم نرود.» و پس روان کردند، ساتگینی هر یک نیم من، و نشاط بالا گرفت و مطربان آواز برآوردند. بو الحسن پنج بخورد و بششم سپر بیفگند و به ساتگین هفتم از عقل بشد و [به‌] هشتم قذفش‌ افتاد و فرّاشان بکشیدندش. بو العلاء طبیب در پنجم سر پیش کرد و ببردندش خلیل داود ده بخورد و سیابیروز نه، و هر دو را بکوی دیلمان بردند.

بو نعیم دوازده بخورد و بگریخت و داود میمیندی مستان‌ افتاد و مطربان و مضحکان‌ همه مست شدند و بگریختند، ماند سلطان و خواجه عبد الرزّاق‌ . و خواجه هژده‌ بخورد و خدمت کرد رفتن را، و با امیر گفت «بس‌، که اگر بیش ازین دهند، ادب و خرد از بنده دور کند» امیر بخندید و دستوری داد، و برخاست و سخت بادب بازگشت.

و امیر پس ازین میخورد بنشاط و بیست و هفت ساتگین نیم منی تمام شد، برخاست و آب و طشت خواست و مصلّای نماز، و دهان بشست و نماز پیشین‌ بکرد و نماز دیگر کرد، و چنان مینمود که گفتی شراب نخورده است. و این همه بچشم و دیدار من بود که بو الفضلم. و امیر بر پیل نشست و بکوشک رفت.