ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۵ - آخر العهد بلقاء الملک

حکایت جعفر بن یحیی بن خالد برمکی‌

در اخبار خلفا چنان خوانده‌ام که جعفر بن یحیی بن خالد برمکی یگانه روزگار بود بهمه آداب سیاست‌ و فضل و ادب و خرد و خویشتن داری و کفایت تا بدان جایگاه که ویرا در روزگار وزارت پدرش الوزیر الثّانی‌ گفتندی و شغل بیشتر وی راندی‌ . یک روز بمجلس مظالم‌ نشسته بود و قصّه‌ها میخواند و جواب می‌نبشت که رسم چنین بود، قریب هزار قصّه بود که همه توقیع کرد که در فلان کار چنین و چنین باید کرد و در فلان چنین و آخرین قصّه طوماری‌ بود افزون از صد خطّ مقرمط، و خادمی خاص آمده بود تا یله کند تا بیش کار نکند، جعفر بر پشت آن قصّه نبشت:

ینظر فیها و یفعل فی بابها ما یفعل فی امثالها، و چون جعفر برخاست آن قصّه‌ها بمجلس قضا و وزارت و احکام و اوقاف و نذر و خراج بردند و تأمّل کردند و مردمان بتعجّب بماندندی، و یحیی پدرش را تهنیت گفتند. جواب داد: ابو احمد- یعنی جعفر- واحد زمانه فی کلّ شی‌ء من الأدب الّا انّه محتاج الی محنة تهذّبه‌ .

و حال خواجه مسعود، سلّمه اللّه‌، همین بود، که از خانه و دبیرستان‌ پیش تخت ملوک آمد، لا جرم‌ دید از زمانه آنچه دید و کشید آنچه کشید، چنانکه باز نمایم‌ درین تصنیف بجای خویش. و امروز در سنه احدی و خمسین و اربعمائه‌ بفرمان خداوند عالم سلطان المعظّم ابو المظفر ابراهیم‌، اطال اللّه بقاءه و نصر اولیاءه‌، بخانه خویش نشسته [است‌] تا آنگاه که فرمان باشد که باز پیش تخت آید. و گفته- اند که دولت افتان و خیزان باید که‌ پایدار باشد و دولتی که هموار میرود بر مراد و بی‌هیچ کراهیت‌ بیکبار خداوندش‌ بیفتد، نعوذ باللّه من الأدبار و تقلّب الأحوال‌ .

امیر، رضی اللّه عنه، بار داد و وزیر و اعیان پیش رفتند. چون قرار گرفتند، خواجه مسعود را پیش آوردند و رسم خدمت بجای آورد و بایستاد. امیر گفت: ترا اختیار کردیم بکدخدایی‌ فرزند مودود، هشیار باش و بر مثالها که خواجه‌ دهد کار کن. مسعود گفت: فرمان‌بردار است بنده، و زمین بوسه داد و بازگشت، و سخت نیکو حقّش گزاردند و بخانه باز رفت؛ یک ساعت ببود، پس بنزدیک امیر مودود آمد، و هر چه ویرا آورده بودند آنجا آوردند، و امیر مودود او را بسیار بنواخت. و از آنجا بخانه وزیر آمد خسرش‌، وزیر با وی بسیار نیکویی کرد و بازگردانید.

و روز یکشنبه دهم ماه محرّم امیر مودود و وزیر و بدر حاجب بزرگ را و ارتگین سالار و دیگران را خلعتها دادند سخت فاخر، چنانکه بهیچ روزگار مانند آن کس یاد نداشت و نداده بودند چنین، و قوم‌ پیش آمدند و رسم خدمت بجای آوردند و بازگشتند. امیر مودود را دو پیل نر و ماده و دهل و دبدبه‌ دادند و فراخور این بسیار زیادتها، و دیگران را همچنین و کارها بتمامی ساخته شد.

و روز سه‌شنبه دوازدهم این ماه امیر، رضی اللّه عنه، برنشست و بباغ فیروزی‌ آمد و بر خضراء میدان زیرین‌ بنشست- و آن بنا و میدان امروز دیگرگون شده است، آن وقت بر حال خویش بود- و فرموده بود تا دعوتی با تکلّف ساخته بودند و هریسه‌ نهاده. و امیر مودود و وزیر نیز بیامدند و بنشستند. و لشکر گذشتن گرفتند، و نخست کوکبه‌ امیر مودود بود: چتر و علامتهای فراخ‌ و دویست مرد از غلامان سرایی همه با جوشن‌ و مطرد، و بسیار جنیبت‌ و جمّازه، و پیادگان و علامتهای فراخ و غلامی صد و هفتاد با سلاح تمام و خیل‌ وی آراسته با کوکبه تمام، بر اثر وی ارتگین حاجب و غلامان ارتگین هشتاد و اند، و بر اثر ایشان غلامان سرایی فوجی پنجاه و سرهنگی بیست پیشرو ایشان سخت آراسته با جنیبتان و جمّازگان بسیار، و بر اثر ایشان سرهنگان آراسته تا همه بگذشتند. و نزدیک نماز پیشین رسیده بود، امیر فرزند را و وزیر را و حاجب بزرگ و ارتگین و مقدّمان را فرمود تا بخوان بنشاندند و خود بنشست و نان بخوردند و این قوم خدمت وداع‌ بجای آوردند و برفتند، و کان آخر- العهد بلقاء هذا الملک‌ رحمة اللّه علیه.

و امیر پس از رفتن ایشان عبد الرّزاق را گفت «چه گویی؟ شرابی چند پیلپا بخوریم.» گفت: روزی چنین و خداوند شادکام‌ و خداوندزاده بر مراد برفته با وزیر و اعیان، و با این همه هریسه خورده، شراب کدام روز را باز داریم‌؟ امیر گفت «بی- تکلّف باید که بدشت آییم و شراب بباغ پیروزی خوریم.» و بسیار شراب آوردند در ساعت‌ . از میدان بباغ رفت و ساتگینها و قرابه‌ها تا پنجاه در میان سرایچه بنهادند و ساتگین روان ساختند. امیر گفت: «عدل‌ نگاه دارند و ساتگینها برابر کنید تا ستم نرود.» و پس روان کردند، ساتگینی هر یک نیم من، و نشاط بالا گرفت و مطربان آواز برآوردند. بو الحسن پنج بخورد و بششم سپر بیفگند و به ساتگین هفتم از عقل بشد و [به‌] هشتم قذفش‌ افتاد و فرّاشان بکشیدندش. بو العلاء طبیب در پنجم سر پیش کرد و ببردندش خلیل داود ده بخورد و سیابیروز نه، و هر دو را بکوی دیلمان بردند.

بو نعیم دوازده بخورد و بگریخت و داود میمیندی مستان‌ افتاد و مطربان و مضحکان‌ همه مست شدند و بگریختند، ماند سلطان و خواجه عبد الرزّاق‌ . و خواجه هژده‌ بخورد و خدمت کرد رفتن را، و با امیر گفت «بس‌، که اگر بیش ازین دهند، ادب و خرد از بنده دور کند» امیر بخندید و دستوری داد، و برخاست و سخت بادب بازگشت.

و امیر پس ازین میخورد بنشاط و بیست و هفت ساتگین نیم منی تمام شد، برخاست و آب و طشت خواست و مصلّای نماز، و دهان بشست و نماز پیشین‌ بکرد و نماز دیگر کرد، و چنان مینمود که گفتی شراب نخورده است. و این همه بچشم و دیدار من بود که بو الفضلم. و امیر بر پیل نشست و بکوشک رفت.