[باز آمدن ترکمانان بجنگ]
و دیگر روز خصمان قویتر و دلیرتر و بسیارتر و بکارتر آمدند و از همه جوانب جنگ پیوستند و کار سخت شد و بانگ و نفیر از لشکرگاه بخاست. امیر برنشست پوشیده و متنکّر بجانبی بیرون رفت و بمعاینه بدید آنچه سالاران گفته بودند. و نماز پیشین بازگشت و بوزیر پیغام فرستاد و گفت «آنچه خواجه بازنمود برای العین دیده شد» و نماز دیگر اعیان را بخواند و گفت: کار سخت سست میرود، سبب چیست؟ گفتند «زندگانی خداوند دراز باد، هوا سخت گرم است و علف نایافت و ستوران ناچیز میشوند، و تدبیر شافیتر میباید در جنگ این قوم.» و گفتند «سوی خواجه بزرگ پیغام فرستاده بودیم و عذر خویش بازنموده، و شک نیست که بگفته باشد . و خداوند را نیز منهیانند در میان لشکر، بازنموده باشند.» وزیر گفت «با خداوند سلطان درین باب مجلسی کردهام و دوش همه شب درین اندیشه بودهام و تدبیری یاد آمده است، با خداوند نگفتهام و خالی بخواهم گفت.» و اعیان بجمله بازگشتند، امیر ماند و وزیر و استادم. وزیر گفت: زندگانی خداوند دراز باد و همه کارها بمراد خداوند باد، نه چنان است که اگر لشکر ما ستوه شدهاند، ترکمانان ستوهتر نیستند، فامّا ایشان مردمانیاند صبورتر و بجان درمانده و جان را میکوشند. بنده را صواب چنان مینماید که رسولی فرستد و از خویشتن نصیحت کند این قوم را، که سخت ترسانند از آن یک قفا که خوردهاند، و بگوید «اگر خداوند بر اثر ایشان بیامدی، یک تن زنده نماندی و جان نبردی، اگر دیگر باره کمر جنگ بندد، یک تن از شما نماند. و صواب آن است که عذری خواهید و تواضعی نمایید تا من خداوند سلطان را بر آن دارم که تقرّب شما قبول کند و گویم که کوشش ایشان از بیم جان است و تلطّف کنم تا سوی هرات رود و ایشان درین حدود باشند و رسولان آیند روند تا قاعدهیی راست نهاده آید، چنانکه مکاشفت برخیزد و لطف حال پیدا آید.» امیر گفت: این سره مینماید، و لکن دوست و دشمن داند که عجز است.
وزیر گفت: چنین است امّا بهتر است و سلامتتر و ما درین حال بسلامت بازگردیم.
و خداوند جنگ ایشان بدید و سامان کار دریافت، اگر خواهد از هرات ساخته و با بصیرت تمام پس از مهرگان روی بدین قوم آرد. اگر برقرار ما راه راست گیرند، چنانکه مراد باشد کار گزارده شود؛ و اگر بخلاف آن باشد، فالعیاذ باللّه، آب شد، که باشد خللی افتد که آن را در نتوان یافت. اگر خداوند بنگرد، درین نیکو اندیشه کند و بر خاطر مبارک خویش بگرداند تا بر آنچه رای عالیش قرار گیرد کار کرده آید.»
ایشان بازگشتند و استادم چون بخیمه بازآمد، مرا بخواند و گفت: میبینی که این کار بکدام منزلت رسید؟ و کاشکی مرده بودیمی و این رسوائیها ندیدیمی .
و در ایستاد و هر چه رفته بود و رای وزیر بر آن قرار گرفته باز گفت [و گفت] که همچنان است که امیر میگوید، این عجزی باشد و ظاهر است، اما ضرورت است. و مرا گفت «ای بو الفضل، وزیر رایی نیکو دیده است، مگر این تدبیر راست برود تا بنام نیکو بهرات رویم، که نباید که خللی افتد و شغل دلی پیش آید که این عجز را بازجوییم.
ایزد، عزّ و جلّ، نیکو کناد .» ما این حدیث میکردیم که فرّاشی سلطانی بیامد و گفت: امیر میبخواند . و استادم برخاست و برفت. و من بخیمه خویش باز رفتم سخت غمناک.
و شب دور کشیده بود که استادم بازآمد و مرا بخواند و من نزدیک وی رفتم.
خالی کرد و گفت: «چون نزدیک امیر رسیدم در خرگاه بود، تنها مرا بنشاند و هر که بودند همه را دور کرد و مرا گفت: این کار بپیچید و دراز شد، چنین که میبینی و خصمان زده شده چنین شوخ بازآمدند و اکنون مرا مقرّر گشت و معاینه شد که بگتغدی و سباشی را با ایشان جنگ کردن صواب نبود و پیش ایشان فرستادن. و گذشتنی گذشت . و ایشان را قومی مجرّد باید چون ایشان با مایه و بیبنه تا ایشان را مالیده آید. و با هر کسی که درین سخن میگوییم، نمییابیم جوابی شافی، که دو سالار محتشم زده و کوفته این قومند و روا میدارند که این کار پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم. و خواجه از گونه دیگر مردی است که راه بدو نمیبرم حوالت بسپاه سالار کند و سالار بدو . رای ما درین متحیّر گشت، تو مردیای که جزر است بنگویی و غیر صلاح نخواهی، درین کار چه بینی؟ بیحشمت بازگوی که ما را از همه خدمتکاران دل بر تو قرار گرفته است که پیش ما سخن گویی و این حیرت از ما دور کنی و صلاح کار بازنمایی. «من که بو نصر گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خداوند سرگشاده با بنده بگوید که چه اندیشیده است و رای عالی بر چه قرار دادهاند، تا صلاح و صواب بازنماید بمقدار دانش خویش، و بیوقوف بر مراد خداوند جوابی ندهد.
«امیر گفت: صواب آمد آنچه خواجه امروز نماز دیگر گفت که رسولی فرستد و با این قوم گرگ آشتییی کند و ما سوی هرات برویم و این تابستان آنجا بباشیم تا لشکر آسایش یابد و از غزنین نیز اسب و اشتر و سلاح دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم، اکنون که سامان کار این قوم بدانستیم؛ چون مهرگان فراز آید، قصد پوشنگ و طوس و نشابور کنیم، اگر پیش آیند و ثبات کنند، مخفّ باشیم که نیست ایشان را، چون چنین کرده آمد، بس خطری . و اگر ثبات نکنند و بروند بر اثر ایشان تا باورد و نسا برویم و این زمستان درین کار کنیم تا بتوفیق ایزد، عزّ ذکره، خراسان را پاک کرده آید ازیشان.
«گفتم: نیکو دیده است، امّا هیچ کس از وزیر و سالاران لشکر بر خداوند اشارت نکند که جنگی قائم شده و خصمان را نازده باز باید گشت، که ترسند که فردا روز که خداوند بهرات بازرسد، ایشان را گوید کاهلی کردید تا مرا بضرورت باز بایست گشت. و من بنده هم این اشارت نکنم که این حدیث من نباشد. امّا مسئلتی مشکل افتاده است که ناچار میباید پرسید. گفت: چیست؟ گفتم: هر کجا سنگلاخی و یا خارستانی باشد، لشکرگاه ما آنجا میباشد و این قوم بر خوید و غله فرود آیند و جایهای گزیدهتر . و یخ و آب روان یابند، و ما را آب چاه بباید خورد، آب روان و یخ نیابیم. و اشتران ایشان به کنام علف توانند شد و از دور جای علف توانند آورد و ما را اشتران در لشکرگاه بر در خیمه باید داشت، که بکران لشکرگاه نتوانند چرانید. گفت: سبب آنست که با ایشان بنه گران نیست، چنانکه خواهند، میآیند و میروند، و با ما بنههای گران است که از نگاه داشت آن بکارهای دیگر نتوان رسید. و این است که من میگویم که ما را از بنهها دل فارغ میباید که باشد که ایشان را بس خطری نباشد، کار ایشان را فصل توان کرد . گفتم: مسئلتی دیگر است، هم بیوزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان لشکر راست نیاید، اگر رای عالی بیند، فردا مجلسی کرده آید تا درین باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند و تمام کنند. گفت: نیک آمد.
«گفتم نکتهیی دیگر است، زندگانی خداوند دراز باد، که بنده شرم میدارد که بازنماید. گفت: بباید گفت و بازنمود که بگوش رضا شنوده آید. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، معلوم است که آنچه امروز در خراسان ازین قوم میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرم مسلمانان را بحلال داشتن، چنان است که درین صد سال نشان ندادهاند و نبوده است و در تواریخ نیامده است، و با این همه در جنگها که کنند ظفر ایشان را میباشد. بدا قوما که ماییم که ایزد، عزّ ذکره، چنین قوم را بر ما مسلّط کرده است و نصرت میدهد. و کار جهان بر پادشاهان و شریعت بسته است و دولت و ملّت دو برادرند که بهم بروند و از یکدیگر جدا نباشند. و چون پادشاهی را ایزد، عزّ و جلّ، از عنایت خویش فروگذارد تا چنین قومی بر وی دست یابند، دلیل باشد که ایزد، تعالی، از وی بیازرده است . خداوند اندیشه کند که کار بدان حضرت بزرگ آسمانی چگونه دارد . گفت نشناسم که چیزی رفته است با هیچ کس یا کرده آمده است که از رضای ایزد، تعالی، دور بوده است. گفتم: الحمد- للّه، و این بیادبی است که کردم و میکنم امّا از شفقت است که میگویم. خداوند بهتر بنگرد میان خویش و خدای، عزّ و جلّ، اگر عذری باید خواست، بخواهد و هم امشب پیش گیرد و پیش آفریدگار رود با تضرّع و زاری روی بر خاک نهد و نذرها کند و بر گذشتهها که میان وی و خدای، عزّ و جلّ، اگر چیزی بوده است، پشیمانی خورد تا هم از فردا ببیند که اثر آن پیدا آید، که دعای پادشاهان را که از دل راست و اعتقاد درست رود، هیچ حجاب نیست. و بنده را بدین فراخ سخنی، اگر ببیند، نباید گرفت که خود دستوری داده است. چون این بگفتم، گفت: پذیرفتم که چنین کنم، و ترا معذور داشتم، که بفرمان من گفتی و حقّ نعمت مرا و از آن پدرم بگزاردی.
بازگرد و بهر وقتی که خواهی، همچنین میگویی و نصیحت میکنی که بر تو هیچ تهمت نیست. خدمت کردم و بازگشتم، و امیدوارم که خدای، عزّ و جلّ، مرا پاداش دهد برین جمله که گفتم. و ندانم که خوش آمد و یا نیامد، باری از گردن خویش بیرون کردم.» من که بو الفضلم گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، آنچه بر تو بود کردی و حقّ نعمت و دولت بگزاردی، و بازگشتم.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.