گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

ذکر بر دار کردن‌ امیر حسنک وزیر رحمة اللّه علیه‌

فصلی خواهم نبشت در ابتدای این، حالِ بَردار کردن این مرد و پس بشرح قصّه شد . امروز که من این قصّه آغاز میکنم در ذی الحجه سنه خمسین و اربعمائه‌ در فرّخ روزگار سلطان معظم ابو شجاع فرّخ‌زاد ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه‌، ازین قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند در گوشه‌یی افتاده‌ و خواجه بو سهل زوزنی‌ چند سال است تا گذشته شده است‌ و بپاسخ آن که از وی رفت گرفتار، و ما را با آن کار نیست- هرچند مرا از وی بد آمد- بهیچ‌حال‌، چه عمر من بشست و پنج آمده و بر اثر وی می‌بباید رفت. و در تاریخی که می‌کنم سخنی نرانم که آن بتعصّبی و تزیّدی‌ کشد و خوانندگان این تصنیف گویند: شرم باد این پیر را، بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند.

این بو سهل‌ مردی امام‌زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود، امّا شرارت و زعارتی‌ در طبع وی مؤکّد شده- و لا تبدیل لخلق اللّه‌ - و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبّار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت‌ زدی و فروگرفتی‌، این مرد از کرانه بجستی‌ و فرصتی جستی و تضریب‌ کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و انگاه لاف زدی‌ که فلان را من فروگرفتم- و اگر کرد، دید و چشید - و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می‌جنبانیدندی و پوشیده خنده می‌زدندی که وی گزاف‌گوی است. جز استادم که وی را فرونتوانست برد با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در باب وی بکام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد.

و دیگر که بو نصر مردی بود عاقبت‌نگر، در روزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، بی آنکه مخدوم‌ خود را خیانتی کرد، دل این سلطان مسعود را، رحمة اللّه علیه، نگاه داشت بهمه چیزها، که دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اکفاء آن را احتمال نکنند تا بپادشاه چه رسد، همچنان که جعفر برمکی‌ و این طبقه وزیری کردند بروزگار هرون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آن این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که محال‌ است روباهان را با شیران چخیدن‌ . و بو سهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب‌ امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی- فضل جای دیگر نشیند - اما چون تعدّیها رفت از وی که پیش ازین در تاریخ بیاورده‌ام- یکی آن بود که عبدوس را گفت: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تخت ملک بتو رسد، حسنک را بر دار باید کرد»- لاجرم چون سلطان پادشاه شد، این مرد بر مرکب چوبین‌ نشست. و بو سهل و غیر بو سهل درین کیستند؟ که حسنک عاقبت تهوّر و تعدّی خود کشید.

و پادشاه بهیچ حال بر سه چیز اغضا نکند: القدح فی الملک و افشاء السّر و التعرّض [للحرم‌] و نعوذ باللّه من الخذلان‌ .

چون حسنک را از بست بهرات آوردند، بو سهل زوزنی او را به علی رایض‌ چاکر خویش سپرد، و رسید بدو از انواع استخفاف‌ آنچه رسید، که چون بازجستی‌ نبود کار و حال او را، انتقامها و تشفّیها رفت. و بدان سبب مردمان زبان بر بو سهل دراز کردند که زده و افتاده را توان زد، مرد آن مرد است که گفته‌اند: العفو عند القدرة بکار تواند آورد. قال اللّه عزّذکره- و قوله الحقّ‌ - الکاظمین الغیظ و العافین عن النّاس و اللّه یحبّ المحسنین‌ .

و چون امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض حسنک را به بند می‌برد و استخفاف میکرد و تشفّی و تعصب و انتقام می‌بود، هرچند می‌شنودم از علی- پوشیده‌ وقتی مرا گفت- که «هر چه بو سهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی.» و ببلخ در امیر می‌دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم‌ و کریم بود، جواب نگفتی. و معتمد عبدوس‌ گفت: روزی پس از مرگ حسنک از استادم شنودم‌ که امیر بو سهل را گفت: حجّتی و عذری باید کشتن این مرد را. بو سهل گفت «حجّت بزرگتر که مرد قرمطی‌ است و خلعت مصریان استد تا امیر المؤمنین القادر باللّه‌ بیازرد و نامه از امیر محمود بازگرفت‌ و اکنون پیوسته ازین‌ می‌گوید. و خداوند یاد دارد که بنشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت.» امیر گفت: تا درین معنی بیندیشم.

پس ازین هم استادم حکایت کرد از عبدوس- که با بو سهل سخت بد بود - که چون بو سهل درین باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمد حسن را، چون از بار بازمیگشت، امیر گفت که خواجه تنها بطارم‌ بنشیند که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس. خواجه بطارم رفت و امیر، رضی اللّه عنه، مرا بخواند. گفت: خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد، چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم ولکن نرفتش‌ . و چون خدای، عزّوجلّ، بدان آسانی تخت ملک بما داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم، امّا در اعتقاد این مرد سخن می‌گویند، بدانکه خلعت مصریان‌ بستد برغم‌ خلیفه، و امیر المؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست، و می‌گویند رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که «حسنک قرمطی است، وی را بر دار باید کرد.» و ما این بنشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست؛ خواجه اندرین چه بیند و چه گوید؟

چون پیغام بگزاردم، خواجه دیری اندیشید، پس مرا گفت: بو سهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون او گرفته است؟ گفتم: نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنوده‌ام که یک روز بسرای حسنک شده بود بروزگار وزارتش‌ پیاده و بدرّاعه‌، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. گفت: «ای سبحان اللّه‌! این مقدار شقر را چه در دل باید داشت؟ پس گفت: خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعت کالنجر بودم بازداشته‌ و قصد جان من کردند و خدای، عزّوجلّ، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس، حقّ و ناحقّ‌ سخن نگویم. بدان وقت که حسنک از حج ببلخ آمد و ما قصد ماوراء النهر کردیم و با قدر خان‌ دیدار کردیم، پس از بازگشتن بغزنین مرا بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت: بو نصر مشکان خبرهای حقیقت‌ دارد، از وی باز باید پرسید. و امیر خداوند پادشاه‌ است، آنچه فرمودنی است، بفرماید که اگر بر وی‌ قرمطی درست گردد، در خون وی سخن نگویم، بدانکه وی را درین مالش که امروز منم، مرادی بوده است، و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم و هر چند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم، تا خون وی و هیچ کس نریزد البتّه، که خون ریختن کار بازی نیست.» چون این جواب بازبردم، سخت دیر اندیشید، پس گفت: خواجه را بگوی: آنچه واجب باشد، فرموده آید. خواجه برخاست و سوی دیوان رفت، در راه مرا که عبدوسم گفت: تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولّد گردد . گفتم: فرمان بردارم، و بازگشتم و با سلطان بگفتم، قضا در کمین‌ بود، کار خویش میکرد.