گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

دیگر روز بدرگاه آمد و با خلعت نبود که بر عادت روزگار گذشته قبایی ساخته کرد و دستاری نیشابوری یا قاینی، که این مهتر را، رضی اللّه عنه، با این جامه‌ها دیدندی بروزگار. و از ثقات‌ او شنیدم چون بو ابراهیم قاینی کدخدایش و دیگران، که بیست و سی قبا بود او را یک رنگ که یک سال می‌پوشیدی و مردمان چنان دانستندی که یک قباست و گفتندی: سبحان اللّه‌! این قبا از حال بنگردد؟ اینت منکر و بجد مردی‌!- و مردیها و جدهای‌ او را اندازه نبود، و بیارم پس از این بجای خویش- و چون سال سپری شدی، بیست و سی قبای دیگر راست کرده‌، بجامه خانه دادندی.

این روز چون بخدمت آمد و بار بگسست، سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، خلوت کرد با وزیر و آن خلوت تا نماز پیشین بکشید، و گروهی از بیم خشک می‌شدند و طبلی بود که زیر گلیم میزدند و آواز پس از آن برآمد و منکر برآمد، نه آنکه من و یا جز من بر آن واقف گشتندی‌ بدان چه رفت در آن مجلس، امّا چون آثار ظاهر میشد از آنچه گروهی را شغلها فرمودند و خلعتها دادند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند و کارها پدید آمد، خردمندان دانستند که آن همه نتیجه آن یک خلوت است.

و چون دهل درگاه‌ بزدند، نماز پیشین خواجه بیرون آمد و اسب وی‌ بخواستند و بازگشت. و این روز تا شب کسانی که ترسیده بودند، می‌آمدند و نثار میکردند. و بو محمد قاینی دبیر را که از دبیران خاصّ او بود و در روزگار محنتش دبیری خواجه ابو القاسم کثیر میکرد بفرمان امیر محمود و پس از آن بدیوان حسنک بود، و ابراهیم بیهقی دبیر را که به دیوان ما میبود، خواجه این دو تن را بخواند و گفت: دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت و اعتماد من بر شما آن است که بود، فردا بدیوان باید آمد و بشغل و کتابت مشغول شد و شاگردان و محرّران‌ را بیاورد.

گفتند: فرمان‌برداریم. و بو نصر بستی دبیر که امروز بر جای است، مردی سدید و دبیری نیک و نیکو خط، بهندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و کرم‌عهدی‌ نموده در محنتش و چون خلاص یافت با وی تا بلخ بیامد، وی را بنواخت و بزرگ شغلی فرمود او را و بمستحثّی‌ رفت و بزرگ مالی یافت و بو محمد و ابراهیم گذشته شده‌اند، ایزدشان بیامرزاد، و بو نصر بر جای است و بغزنی بمانده بخدمت آن خاندان، و بروزگار وزارت خواجه عبد الرّزاق‌، دام تمکینه‌، صاحب دیوان رسالت وی بود.

و بو عبد اللّه پارسی را بنواخت و همه در پیش خواجه او کار میکرد. و این بو عبد اللّه بروزگار وزارت خواجه صاحب برید بلخ بود و کاری باحشمت داشت، و بسیار بلا دید در محنتش‌ و امیرک بیهقی‌ در عزل وی از غزنین بتسجیل‌ برفت، چنانکه بیاوردم، و مالی بزرگ از وی بستدند. و دیگر روز، سه شنبه خواجه بدرگاه آمد و امیر را بدید و پس بدیوان آمد. مصلّای نماز افکنده بودند نزدیک صدر وی از دیبای پیروزه‌، و دو رکعت نماز بکرد و پس بیرون از صدر بنشست، دوات خواست، بنهادند و دسته کاغذ و درج سبک‌، چنانکه وزیران را برند و نهند. و برداشت و آنجا نبشت که:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة علی رسوله المصطفی محمّد و آله اجمعین، و حسبی اللّه و نعم الوکیل. الّلهم اعنّی لما تحبّ و ترضی برحمتک یا ارحم الرّاحمین. لیطلق علی الفقراء و المساکین شکرا للّه ربّ العالمین من الورق عشرة آلاف درهم و من الخبز عشرة آلاف و من اللحم خمسة آلاف و من الکرباس عشرة آلاف ذراع»، و آن را بدویت‌دار انداخت و در ساعت امضا کرد . پس گفت: متظلّمان‌ را و ارباب حوائج را بخوانند. چندتن پیش آوردند و سخن ایشان بشنید و داد بداد و بخشنودی بازگردانید و گفت: مجلس دیوان‌ و در سرا گشاده است و هیچ حجاب‌ نیست، هر کس را که شغلی است می‌باید آمد. و مردمان بسیار دعا گفتند و امید گرفتند.

و مستوفیان و دبیران آمده بودند و سخت برسم نشسته برین دست‌ و بر آن دست.

روی بدیشان کرد و گفت «فردا چنان آیید که هرچه از شما پرسم، جواب توانید دادن و حوالت‌ نکنید. تا اکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هرکسی بکار خود مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع. و احمد حسن شمایان‌ را نیک شناسد، بر آن جمله که تا اکنون بوده است، فرانستاند و باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند.» هیچ کس دم نزد و همگان بترسیدند و خشک فروماندند . خواجه برخاست و بخانه رفت. و آن روز تا شب نیز نثار میآوردند، نماز دیگر نسختها بخواست و مقابله کرد با آنچه خازنان‌ سلطان و مشرفان‌ درگاه نبشته بودند و آن را صنف صنف‌ پیش امیر آوردند، بی‌اندازه مالی از زرّینه و سیمینه و جامه‌های نابریده و غلامان ترک گران‌مایه و اسبان و اشتران بیش‌بها و هر چیزی که از زینت و تجمّل پادشاهی بود هر چه بزرگ‌تر. امیر را از آن سخت خوش آمد و گفت «خواجه مردی است تهی‌دست، چرا این بازنگرفت‌؟ و فرمود تا ده هزار دینار و پانصد هزار درم و ده غلام ترک قیمتی و پنج مرکب خاصّ و دو استر زینی‌ و ده اشتر عبدوس بنزد او برد. چون عبدوس با آن کرامت‌ بنزدیک خواجه رسید برخاست و زمین بوسه داد و بسیار دعا گفت و عبدوس بازگشت.