ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱۳ - عهد مسعود با منوچهر قابوس

«و میان امیر مسعود و منوچهر قابوس‌ والی گرگان و طبرستان پیوسته مکاتبت بود سخت پوشیده، چه آن وقت که بهرات میبود و چه بدین روزگار. مردی که وی را حسن محدّث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود تا هم خدمت محدّثی‌ کردی و هم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و می‌بردی. و نامه‌ها بخطّ من رفتی که عبد الغفّارم.

و هر آنگاه که آن محدّث را بسوی گرگان فرستادی، بهانه آوردی که [از] آنجا تخم سپر غمها و ترنج‌ و طبقها و دیگر چیزها آورده میاید و در آن وقت که امیران مسعود و محمود، رضی اللّه عنهما، بگرگان بودند و قصد ری داشتند این محدّث بستارآباد رفت نزدیک منوچهر و منوچهر او را بازگردانید با معتمدی از آن خویش، مردی جلد و سخن‌گوی، بر شبه عرابیان‌ و با زیّ‌ و جامه ایشان، و امیر مسعود را بسیار نزل‌ فرستاد پوشیده‌ بخطها و نامه‌ها و طرائف‌ گرگان و دهستان‌ جز از آنچه در جمله انزال‌ امیر محمود فرستاده بود. و یک بار و دو بار معتمدان او، این محدّث و یارش‌ آمدند و شدند و کار بدان جایگاه رسید که منوچهر از امیر مسعود عهدی و سوگندی خواست، چنانکه رسم است که میان ملوک باشد.

پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده‌داری که اکنون کوتوال قلعه سکاوند است در روزگار سلطان معظّم ابو شجاع فرخ‌زاد ابن ناصر دین اللّه، بیامد و مرا که عبد الغفّارم بخواند- و چون وی آمدی بخواندن من، مقرّر گشتی که بمهمّی مرا خوانده میاید- ساخته‌ برفتم با پرده‌دار، یافتم امیر را در خرگاه تنها بر تخت نشسته و دویت‌ و کاغذ در پیش و گوهر آیین خزینه‌دار- و او از نزدیکان امیر بود آن روز- ایستاده، رسم خدمت را بجا آوردم و اشارت کرد نشستن را، بنشستم.

گوهر آیین را گفت: دویت و کاغذ عبد الغفّار را ده. وی دویت و کاغذ پیش من بنهاد و خود از خرگاه بیرون رفت. امیر نسخت عهد و سوگندنامه که خود نبشته بود بخطّ خود بمن انداخت‌، و چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی، چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی- و بو الفضل‌ درین تاریخ بچند جای بیاورد و نسختها و رقعتهای این پادشاه بسیار بدست وی آمد- من نسخت تأمّل کردم‌، نبشته بود که «همی گوید مسعود بن محمود که بخدای عزّوجلّ» و آن سوگند که در عهدنامه نویسند «که تا امیر جلیل فلک المعالی ابو منصور منوچهر بن قابوس با ما باشد» و شرایط را تا بپایان بتمامی آورده‌، چنانکه از ان بلیغ‌تر نباشد و نیکوتر نتواند بود. چون بر آن واقف گشتم، گفتی طشتی بر سر من ریختند پر از آتش و نیک بترسیدم از سطوت‌ محمودی و خشک بماندم‌ . وی اثر آن تحیّر در من بدید. گفت: چیست که فروماندی و سخن نمیگوئی؟ و این نسخت چگونه آمده است؟ گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، بر آن جمله که خداوند نبشته است، هیچ دبیر استاد نتواند نبشت، امّا اندرین یک سبب است که اگر بگویم، باشد که ناخوش آید و بموقع نیفتد و بدستوری‌ توانم گفت. گفت: بگوی. گفتم:

بر رأی خداوند پوشیده نیست که منوچهر از پدر خداوند ترسان است و پدر خداوند از ضعف [و] نالانی‌ امروز چنین است که پوشیده نیست و بآخر عمر رسیده و [خبر آن‌] بهمه پادشاهان و گردن‌کشان اطراف رسیده و ترسانند و خواهند که بانتقامی بتوانند رسید ؛ و ایشان را مقرّرست‌ که چون سلطان گذشته شد، امیر محمّد جای او نتواند داشت و از وی تثبّتی‌ نیاید و از خداوند اندیشند، که سایه و حشمت وی در دل ایشان مقرّر باشد و بمرادی نتوانند رسید. و ایمن چون توان بود بر منوچهر که چون این عهد بنزدیک وی رسد بتوقیع‌ خداوند آراسته گشته‌، تقرّبی کند و بنزدیک سلطان محمود فرستد و از آن بلائی خیزد تا وی بمراد خویش رسد و ایمن گردد. و پادشاهان حیلتها بسیار کرده‌اند که چون بمکاشفت‌ و دشمنی آشکارا کاری نرفته است به زرق‌ و افتعال‌ دست زده‌اند تا برفته است‌ . و نیز اگر منوچهر این ناجوانمردی نکند، امیر محمود هشیار و بیدار و گربز و بسیاردان است و بر خداوند نیز مشرفان‌ و جاسوسان دارد و بر همه راهها طلائع‌ گذاشته است و گماشته؛ اگر این کس‌ را بجویند و این عهدنامه بستانند و بنزدیک وی برند، از عهده این چون توان بیرون آمدن؟

«امیر گفت: راست همچنین است که تو میگویی و منوچهر بر خواستن این عهد مصرّ بایستاده است که میداند که روز پدرم بپایان آمده است، جانب خویشتن را میخواهد که با ما استوار کند که مردی زیرک و پیر و دوربین است، شرمم میآید که او را رد کنم با چندین خدمت که کرد و تقرّب که نمود. گفتم: صواب باشد که مگر چیزی نبشته آید که بر خداوند حجّت نکند و نتواند کرد سلطان محمود، اگر نامه بدست وی افتد. گفت: بر چه جمله باید نبشت؟ گفتم: همانا صواب باشد نبشتن که «امیر رسولان و نامه‌ها پیوسته کرد و بما دست زد و تقرّبها و خدمتهای بی‌ریا کرد و چنان خواست که میان ما عهدی باشد، ما او را اجابت کردیم که روا نداریم که مهتری درخواهد که با ما دوستی پیوندد و ما او را باززنیم‌ و اجابت نکنیم. اما مقرّر است که ما بنده و فرزند و فرمان‌بردار سلطان محمودیم و هر چه کنیم در چنین ابواب تا بدولت بزرگ وی بازنبندیم‌، راست نیاید، که چون برین جمله نباشد، نخست امیر ما را عیب کند و پس دیگر مردمان، و چون خجل کنم من او را برنا کردن‌؟ و ناچار این عهد می‌باید کرد.» و عهدنامه نبشتم پس بر این تشبیب‌ و قاعده: «نسخة العهد :

همی گوید مسعود بن محمود که بایزد و بزینهار ایزد و بدان خدای که نهان و آشکارای خلق داند که تا امیر جلیل منصور، منوچهر بن قابوس طاعت‌دار و فرمان‌بردار و خراج گزار خداوند سلطان معظّم، ابو القاسم محمود ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه‌ باشد و شرایط آن عهد که او را بسته است و بسوگندان گران استوار کرده و بدان گواه گرفته، نگاه دارد و چیزی از آن تغییر نکند، من دوست او باشم بدل و با نیّت و اعتقاد، و با دوستان او دوستی کنم و با دشمنان او مخالفت و دشمنی، و معونت‌ و مظاهرت‌ خویش را پیش وی دارم و شرایط یگانگی بجاآورم و نیابت نیکو نگاه- دارم‌ وی را در مجلس عالی خداوند پدر، و اگر نبوتی‌ و نفرتی بینم، جهد کنم‌ تا آن را دریابم‌، و اگر رای عالی پدرم اقتضا کند که ما را به ری ماند، او را هم برین جمله باشم، و در هر چیزی که مصالح ولایت و خاندان و تن مردم بان گردد اندر آن موافقت کنم، و تا او مطاوعت نماید و برین جمله باشد و شرایط عهدی را که بست، نگاه دارد من با وی برین جمله باشم، و اگر این سوگند را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای، عزّوجلّ، بیزارم و از حول‌ و قوة وی اعتماد بر حول و قوة خویش کردم و از پیغامبران، صلوات اللّه علیهم اجمعین‌ . و کتب بتاریخ کذا .» این عهدنامه را برین جمله بپرداخت و بنزدیک منوچهر فرستاد و او خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید.»

اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبد الغفّار دبیر در نگاهداشت مصالح این امیرزاده و راستی و یکدلی تا چگونه بوده است. و این حکایتها نیز بآخر آمد و بازآمدم بر سر کار خویش و براندن تاریخ، و باللّه التّوفیق‌ .