گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و ازین بزرگتر و بانام‌تر دیگری‌ است در باب بوسعید سهل. و این مرد مدّتی دراز کدخدای‌ و عارض‌ امیر نصر سپاه سالار بود، برادر سلطان محمود -تَغَمَّدَهم اللّهُ برحمتِه‌-. چون نصر گذشته شد، از شایستگی و بکارآمدگی‌ این مرد سلطان محمود شغل همه ضیاع غزنی خاصّ‌ بدو مفّوض کرد- و این کار برابر صاحبدیوانی‌ غزنی است- و مدّتی دراز این شغل را براند. و پس از وفات سلطان محمود، امیر مسعود مهم‌ّ صاحبدیوانی غزنی بدو داد با ضیاع خاصّ بهم، و قریب پانزده سال این کارها میراند. پس بفرمود که شمار وی بباید کرد. مستوفیان شمار وی بازنگریستند، هفده بار هزار هزار درم بر وی حاصل محض‌ بود و او را از خاصّ خود هزار هزار درم تنخواه‌ بود، و همگان می‌گفتند که «حال بوسعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی؟»؛ چه دیده بودند که امیر محمود با معدّل‌دار که او عامل هرات بود و با سعید خاصّ که او ضیاع غزنین داشت و عامل گردیز که بر ایشان حاصلها فرودآمد، چه سیاستها راندن‌ فرمود از تازیانه زدن و دست و پای بریدن و شکنجه‌ها.

امّا امیر مسعود را شرمی و رحمتی بود تمام، و دیگر که بوسعید سهل به روزگار گذشته وی را بسیار خدمتهای پسندیده از دل‌ کرده بود و چه بدان وقت که ضیاع خاص داشت در روزگار امیر محمود. چون حاصلی بدین بزرگی از آنِ وی بر آن پادشاه، امیر مسعود عرضه کردند، گفت: «طاهر مستوفی و بوسعید را بخوانید. و فرمود که این حال مرا مقرّر باید گردانید.» طاهر باب باب بازمیراند و بازمینمود تا هزار هزار درم بیرون آمد که ابوسعید را هست و شانزده هزار هزار درم است که بر وی حاصل است و هیچ‌جا پیدا نیست، و ما لا کلامَ فیه‌ که بوسعید را از خاصّ خویش بباید داد. امیر گفت: «یا باسعید، چه گوئی و روی این مال چیست‌؟» گفت: «زندگانی خداوند دراز باد؛ اعمال غزنین دریایی است که غور و عمق آن پیدا نیست، و به خدای -عزَّ و جلَّ- و به جان و سر خداوند که بنده هیچ خیانت نکرده است و این باقی چندین ساله است و این حاصل حقّ است خداوند را بر بنده‌. امیر گفت: «این مال به تو بخشیدم که تو را این حق هست. خیز به سلامت به خانه بازگرد.» بوسعید از شادی بگریست سخت بدرد.

طاهر مستوفی گفت: «جای شادی است، نه جای غم و گریستن.» بوسعید گفت: «از آن گریستم که ما بندگان چنین‌ خداوند را خدمت میکنیم با چندین حلم و کرم و بزرگی وی بر ما، و اگر وی رعایت و نواخت و نیکوداشت‌ خویش از ما دور کند، حال ما بر چه جمله گردد؟» امیر وی را نیکوئی گفت و بازگشت. و ازین بزرگتر نظر نتواند بود، و همگان رفتند -رحمة اللّه علیهم أجمعین‌-.

و آنچه شعرا را بخشید، خود اندازه نبود، چنانکه در یک شب علوی زینبی‌ را که شاعر بود یک پیل‌وار درم بخشید هزار هزار درم، چنانکه عیارش‌ در ده درم نقره نه و نیم آمدی، و فرمود تا آن صلت گران‌ را بر پیل نهادند و به خانهٔ علوی بردند.

هزار دینار و پانصد دینار و ده هزار درم کم و بیش را خود اندازه نبود که چند بخشیدی شعرا را و هم‌چنان ندیمان و دبیران و چاکران خویش را، که بهانه‌ جستی تا چیزی‌شان بخشیدی. و به ابتدای روزگار بافراطتر می‌بخشید و در آخر روزگار آن باد لختی سست گشت. و عادت زمانه چنین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند و تغییر به همه چیزها راه یابد.

و در حلم و ترحّم به منزلتی بود، چنانکه یک سال به غزنین آمد، از فرّاشان تقصیرها پیدا آمد و گناهان نادرگذاشتنی‌. امیر حاجب سرای را گفت: «این‌ فرّاشان بیست تن‌اند، ایشان را بیست چوب باید زد» و حاجب پنداشت که هر یکی را بیستگان‌ چوب فرموده است، یکی را بیرون خانه فروگرفتند و چون سه چوب بزدند، بانگ برآورد. امیر گفت: «هر یکی را یکی چوب فرموده بودیم، و آن نیز بخشیدیم، مزنید.» همگان خلاص یافتند. و این غایت حلیمی و کریمی باشد، چه نیکوست «العفوُ عندَ القدرةِ».

 
 
 
ربات تلگرامی عود
بخش ۱۱ - قصّهٔ بوسعید سهل به خوانش سعید شریفی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم