گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و سلطان منشوری فرستاد بنام سپاه سالار غازی بولایت بلخ و سمنگان‌، و کسان وی آنرا ببلخ بردند بزودی تا بنام وی خطبه کنند.

و کارها پیش گرفتند، و سخن همه سخن غازی بود و خلوتها در حدیث لشکر با وی میرفت. و پدریان را نیک از آن درد میآمد و می‌ژکیدند و آخر بیفگندندش‌، چنانکه بیارم پس از این. و سعید صرّاف کدخدای‌ غازی بآسمان شد و لکلّ قوم یوم‌ . و الحق نه نازیبا بود در کار، امّا یک چیز خطا کرد که او را بفریفتند تا بر خداوندش مشرف‌ باشد و فریفته شد بخلعتی و ساخت زر که یافت، این مشرفی‌ بکرد و خداوندش در دلو شد و او نیز. و چاکرپیشه را پیرایه بزرگتر راستی است.

و از پس برافتادن سپاه سالار غازی، سعید در آسیای روزگار بگشت و خاست و افتاد و بر شغل بود و نبود تا بعد العزّ و الرّفعة صار حارس الدّجلة . اکنون در سنه خمسین‌ بمولتان‌ است در خدمت خواجه عمید عبد الرزاق‌ که چند سال است که ندیمی او میکند بیغوله‌ و دم قناعتی گرفته‌ . و شمایان‌ را ازین اخبار تفصیلی دارم سخت روشن، چنانکه آورده آید، ان شاء اللّه تعالی‌ .

و کار وزیر حسنک آشفته گشت که بروزگار جوانی ناکردنیها کرده بود و زبان نگاه ناداشته و این سلطان بزرگ محتشم را خیر خیر بیازرده. و شاعر نیکو میگوید، شعر:

احفظ لسانک لا تقول فتبتلی‌

انّ البلاء موکّل بالمنطق‌

و دیگر در باب جوانان بغایت نیکو گفته است، شعر:

انّ الامور اذ الاحداث دبّرها

دون الشّیوخ تری فی بعضها خللا

و از بو علی اسحق شنودم، گفت: بو محمد میکائیل گفتی «چه جای بعض است که فی کلّها خللا .» و وزیر بو سهل زوزنی‌ با وزیر حسنک معزول سخت بد بود که در روزگار وزارت بر وی استخفافها کردی، تا خشم سلطان را بر وی دائمی میداشت و ببلخ رسانید بدو آنچه رسانید. اکنون بعاجل الحال‌ بو سهل فرمود تا وزیر حسنک را به علی رایض‌ سپردند که چاکر بو سهل بود، تا او را بخانه خویش برد و بدو هر چیزی رسانید از انواع استخفاف. و بو سهل زوزنی را در آنچه رفت، مردمان در زبان گرفتند و بد گفتند که مردمان بزرگ نام بدان گرفتند که چون بر دشمن دست یافتند، نیکویی کردند که آن نیکویی بزرگتر از استخفاف باشد، و العفو عند القدرة سخت ستوده است‌ و نیز آمده است در امثال که گفته‌اند: اذا ملکت فأسجع‌، اما بو سهل چون این واجب نداشت و دل بر وی خوش کرد بمکافات، نه بو سهل ماند و نه حسنک. و من این فصول از آن جهت راندم که مگر کسی را بکار آید.