گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و مرا که بوالفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا؛ یکی از حدیث [حشمت‌] خواجه بوسهل در دلهای خدمتکاران امیر مسعود که چون او را بدیدند -اگر خواستند و اگر نه- او را بزرگ داشتند؛ که مردان را جهد اندر آن باید کرد تا یک بار وجیه‌ گردند و نامی؛ چون گشتند و شد -و اگر در محنت باشند یا نعمت- ایشان را حرمت دارند و تا در گور نشوند، آن نام ازیشان نیفتد. و دیگر حدیث آن ملطّفه‌ها و دریدن آن و انداختن در آب، که هم آن نویسندگان و هم آن کسان که بدیشان نبشته‌بودند، چون این حال بشنیدند، فارغ‌دل گشتند که بدانستند که او نیز به سر آن باز نخواهد شد و پادشاهان را اندرین ابواب، الهام از خدای -عزَّ وَ جلَّ- باشد.

فامّا حدیث حشمت؛ چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرّشید، امیر المؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد -و آن قصّه دراز است و در کتب، مثبت‌ که قصد به چه سبب کرد- چون به طوس رسید، سخت نالان‌ شد و بر شُرُف‌ِ هلاک شد، فضل ربیع‌ را بخواند -و وزارت او داشت از پس آل برمک‌-. چون بیامد برو خالی کرد و گفت: «یا فضل، کار من به پایان آمد و مرگ نزدیک است. چنان باید که چون سپری شوم، مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید، هرچه با من است از خزائن و زرّادخانه‌ و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله به مرو فرستی، نزدیک پسرم مأمون که محمّد را بدان حاجت نیست و ولی‌عهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزائن او دارد. و مردم را که اینجااند، لشکریان و خدمتکاران، مخیّر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیک مأمون‌ رود، او را بازنداری. و چون ازین فارغ شدی، به بغداد شوی نزدیک محمّد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهاده‌ام میان هر سه فرزند، نگاه داری و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی‌ گیرید، شوم باشد و خدای -عزَّ وَ جلّ- نپسندد و پس یکدیگر درشوید.» فضل ربیع گفت: «از خدای -عزَّ وَ جلَّ- و امیر المؤمنین پذیرفتم‌ که وصیّت‌ را نگاه دارم و تمام کنم. و هم در آن شب گذشته شد، -رحمة اللّه علیه-، و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند. و فضل همچنان‌ جمله لشکر و حاشیت‌ را گفت: «سوی بغداد باید رفت» و برفتند مگر کسانی که میل داشتند به مأمون، یا دزدیده‌ و یا بی‌حشمت‌ آشکارا برفتند سوی مأمون به مرو.

و فضل درکشید و به بغداد رفت و به فرمان وی بود کار خلافت و محمّد زبیده‌ به نشاط و لهو مشغول. و پس از آن فضل درایستاد تا نام ولایت عهد از مأمون بیفگندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند و آن قصّه درازست و غرض چیزی دیگرست. و هرچه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا به جای مأمون، بکرد و با قضای ایزد -عزَّ ذکرُه- نتوانست برآمد که طاهر ذو الیمینین‌ برفت و علی عیسی ماهان به ری بود و سرش ببریدند و به مرو آوردند و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب، طاهر از یک روی‌ و هرثمه اعین‌ از دیگر روی؛ دو سال و نیم جنگ بود تا محمّد زبیده به دست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش به مرو فرستادند نزدیک مأمون و خلافت بر وی قرار گرفت و دو سال به مرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدّت تا آنگاه که مأمون به بغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل‌ و خلاف و منازعت برخاست، چنانکه هیچ شغل دل‌ نماند.

 
 
 
جدول قرآن کریم
بخش ۱۲ به خوانش سعید شریفی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم