ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۲

و مرا که بوالفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا؛ یکی از حدیث [حشمت‌] خواجه بوسهل در دلهای خدمتکاران امیر مسعود که چون او را بدیدند -اگر خواستند و اگر نه- او را بزرگ داشتند؛ که مردان را جهد اندر آن باید کرد تا یک بار وجیه‌ گردند و نامی؛ چون گشتند و شد -و اگر در محنت باشند یا نعمت- ایشان را حرمت دارند و تا در گور نشوند، آن نام ازیشان نیفتد. و دیگر حدیث آن ملطّفه‌ها و دریدن آن و انداختن در آب، که هم آن نویسندگان و هم آن کسان که بدیشان نبشته‌بودند، چون این حال بشنیدند، فارغ‌دل گشتند که بدانستند که او نیز به سر آن باز نخواهد شد و پادشاهان را اندرین ابواب، الهام از خدای -عزَّ وَ جلَّ- باشد.

فامّا حدیث حشمت؛ چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرّشید، امیر المؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد -و آن قصّه دراز است و در کتب، مثبت‌ که قصد به چه سبب کرد- چون به طوس رسید، سخت نالان‌ شد و بر شُرُف‌ِ هلاک شد، فضل ربیع‌ را بخواند -و وزارت او داشت از پس آل برمک‌-. چون بیامد برو خالی کرد و گفت: «یا فضل، کار من به پایان آمد و مرگ نزدیک است. چنان باید که چون سپری شوم، مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید، هرچه با من است از خزائن و زرّادخانه‌ و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله به مرو فرستی، نزدیک پسرم مأمون که محمّد را بدان حاجت نیست و ولی‌عهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزائن او دارد. و مردم را که اینجااند، لشکریان و خدمتکاران، مخیّر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیک مأمون‌ رود، او را بازنداری. و چون ازین فارغ شدی، به بغداد شوی نزدیک محمّد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهاده‌ام میان هر سه فرزند، نگاه داری و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی‌ گیرید، شوم باشد و خدای -عزَّ وَ جلّ- نپسندد و پس یکدیگر درشوید.» فضل ربیع گفت: «از خدای -عزَّ وَ جلَّ- و امیر المؤمنین پذیرفتم‌ که وصیّت‌ را نگاه دارم و تمام کنم. و هم در آن شب گذشته شد، -رحمة اللّه علیه-، و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند. و فضل همچنان‌ جمله لشکر و حاشیت‌ را گفت: «سوی بغداد باید رفت» و برفتند مگر کسانی که میل داشتند به مأمون، یا دزدیده‌ و یا بی‌حشمت‌ آشکارا برفتند سوی مأمون به مرو.

و فضل درکشید و به بغداد رفت و به فرمان وی بود کار خلافت و محمّد زبیده‌ به نشاط و لهو مشغول. و پس از آن فضل درایستاد تا نام ولایت عهد از مأمون بیفگندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند و آن قصّه درازست و غرض چیزی دیگرست. و هرچه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا به جای مأمون، بکرد و با قضای ایزد -عزَّ ذکرُه- نتوانست برآمد که طاهر ذو الیمینین‌ برفت و علی عیسی ماهان به ری بود و سرش ببریدند و به مرو آوردند و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب، طاهر از یک روی‌ و هرثمه اعین‌ از دیگر روی؛ دو سال و نیم جنگ بود تا محمّد زبیده به دست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش به مرو فرستادند نزدیک مأمون و خلافت بر وی قرار گرفت و دو سال به مرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدّت تا آنگاه که مأمون به بغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل‌ و خلاف و منازعت برخاست، چنانکه هیچ شغل دل‌ نماند.