گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

دوشینه ز رنج دهر بدخواه

رفتم سوی بوستان نهانی

تا وارهم از خمار جانکاه

در لطف و هوای بوستانی

دیدم گل‌های نغز و دلخواه

خندان ز طراوات جوانی

مرغان لطیف طبع آگاه

نالان به نوای باستانی

بر آتش روی گل شبانگاه

هر یک سرگرم زندخوانی

من بی‌خبرانه رفتم از راه

از آن نغمات آسمانی

با خود گفتم به ناله و آه

کای رانده ز عالم معانی

با بال ضعیف و پر کوتاه

پرواز بلند کی توانی

بودم در این سخن که ناگاه

مرغی به زبان بی‌زبانی

این مژده به گوش من رسانید

کزرحمت حق مباش نومید

گر از ستم سپهرکین توز

یک چند بهار ما خزان شد

وز کید مصاحب بدآموز

چوپان بر گله سر گران شد

روزی دو سه‌، آتش جهانسوز

در خرمن ملک میهمان شد

خون‌های شریف پاک هر روز

بر خاک منازعت روان شد

وان قصهٔ زشت حیرت‌اندوز

سرمایهٔ عبرت جهان شد

امروز به فر بخت فیروز

دل‌های فسرده شادمان شد

از فر مجاهدان بهروز

آن ‌را که ‌دل تو خواست‌ آن شد

وز تابش مهر عالم‌افروز

ایران فردوس جاودان شد

شد شامش روز و روز نوروز

زین بهتر نیز می‌توان شد

روزی دو سه صبرکن به امید

از رحمت حق مباش نومید

از عرصهٔ تنگ حصن بیداد

انصاف برون جهاند مرکب

در معرکه داد پردلی داد

آن دانا فارس مهذب

شاهین کمال‌، بال بگشاد

برکند ز جغد جهل مخلب

استاد بزرگ، لوح بنهاد

شد مدرس کودکان مرتب

آمد به نیاز، پیش استاد

آن طفل گریخته ز مکتب

استاد خجسته پی در استاد

تا کودک را کند مؤدب

آواز به شش جهت درافتاد

از غفلت دیو و سطوت رب

ای از شب هجر بوده ناشاد

برخیز که رهسپار شد شب

صبح آمد و بردمید خورشید

از رحمت حق مباش نومید

ای سر به ره نیاز سوده

با سرخوشی و امیدواری

منشور دلاوری ربوده

در عرصهٔ رزم جان‌سپاری

با داس مقاومت دروده

کشت ستم و تباهکاری

زنگار ظلام را زدوده

ز آئینهٔ دین کردگاری

لب بسته و بازوان گشوده

وز دین قویم، کرده یاری

وندر طلب حقوق بوده

چون کوه‌، قرین بردباری

جان داده و آبرو فزوده

در راه بقای کامکاری

وین گلشن تازه را نموده

از خون شریف‌، آبیاری

مشتیز به دهر ناستوده

کز منظرهٔ امیدواری

خورشید امید باز تابید

از رحمت حق مباش نومید

ای شیردل ای دلیر ستار

سردار مجاهدان تبریز

ای بسته میان به فر دادار

در حفظ حقوق عزت‌آمیز

ای ناصر ملت ای سپهدار

ای ازره جور کرده پرهیز

ای باقرخان راد سالار

بر خرمن جور آتش‌انگیز

ای صمصام ای بزرگ سردار

آب دم تیغت آتش تیز

ای سید لاری ای ز پیکار

کرمان بگرفته تابه نیریز

همدست شوید جمله احرار

تا پای کشد عدوی خونریز

بر رایت خود کنید ستوار

زین معنی دلکش دلاویز

کانصاف بساط جور برچید

از رحمت حق مباش نومید

ای حجت‌دین حکیم مشفق‌

وی محیی دین حق محمد

ای فخر تبار و آل صادق

سبط علی و سلیل احمد

ای بر تو شعار شرع لایق

ای از تو اساس دین مشید

گر بر تو ز دهر ناموافق

شد ظلم و جفا و جور بی‌حد

خوش باش که بخت شد موافق

و اقبال برون کشید مسند

طوس از علمای فحل مفلق

گردید چو جنت مخلد

خرم شد مشهد حقایق

از فر مجاهدین مشهد

با ترکان برخلاف سابق

گشتند به دوستی مقید

در یاری دین شدند شایق

زان کرد خدایشان مؤید

دین یابد از این گروه تأیید

از رحمت حق مباش نومید

صد شکر که کار یافت قوت

از یاری حجهٔ خراسان

وان قبله و پیشوای امت

سرمایه حرمت خراسان

بن موسی جعفر آن که عزت

افزوده به عزت خراسان

بگرفت نکو به دست قدرت

سررشتهٔ قدرت خراسان

وز همت عاقلان ملت

شد نادره ملت خراسان

وز عالم فحل با حمیت

شد شهره حمیت خراسان

ترکان دلیر با فتوت

کردند حمایت خراسان

نیز از علمای خوش رویت

خوش گشت رویت خراسان

زین بهتر نیز خواهیش دید

از رحمت حق مباش نومید