گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

باز بر شاخسار حیله و فن

انجمن کرده‌اند زاغ و زعن

زاغ خفته در آشیان هزار

خار رُسته به جایگاه سمن

بلبلان را شکسته بال نشاط

گلبنان را دریده پیراهن

ابر افکنده از تگرگ خدنگ

آب پوشیده زین خطر جوشن

شد ز بیغوله بوم جانب باغ

شد ز ویرانه جغد سوی چمن

زان چمن کاشیان جغدان شد

به که بلبل برون برد مسکن

کیست کز بلبل رمیده ز باغ

وز گل دور مانده از گلشن

از کلام شکوفه و نسرین

وز زبان بنفشه و سوسن

باز گوید به ماه فروردین

که به رنجیم ز آفت بهمن

به گلستان درآی و کوته کن

دست بیگانگان از این مکمن

تا به باغ اندرونت پاس بود

از گل و مل تو را سپاس بود

ای همایون بهار طبع گشای

وای از فتنهٔ زمستان وای

بی‌تو دیهیم لاله گشت نگون

بی‌تو سلطان باغ گشت گدای

بی‌ تو شد روی سبزه خاک‌ آلود

بی‌تو شد چشم لاله خون پالای

تو برفتی ز بوستان و خزان

شد زکافور، بوستان اندای

مخزن سرخ گل برفت از دست

خیمه سرو بن فتاد از پای

سنبل و یاسمین بریخت ز باد

لاله و نسترن نماند به جای

بلبلان با فغان زارا زار

قمریان با خروشِ هایا های

این زمان روزگار عزت تو است

در عزت به روی ما بگشای

باغ را زیوری دگر بربند

راغ را زینتی دگر بخشای

باغ دیریست دور مانده ز تو

زود بشتاب و سوی باغ گرای

که به هر گوشه‌ای ز تو سخنی است

وز خس و خار طرفه انجمنی است

مژده کاید برون ز خلد برین

موکب نو بهار و فروردین

تا فزاید به بوستان زیور

تا ببندد به شاخسار آئین

تا شود شاخه بنفشه نزار

تا شود پهلوی‌ شکوفه ‌سمین

باغ گردد بهار خانهٔ گنگ

راغ گردد نگارخانهٔ چین

جای گیرد به جای لاله و گل

بر سر شاخ‌، زهره و پروین

گردد آراسته به دُرّ و عقیق

گردن و دست لاله و نسرین

در گلستان به گاه گل چیدن

مشگ ریزد به دامن گلچین

خیل زاغان برون روند از باغ

و انجمنشان شود فراق و انین

باغبان آید از بهشت فراز

تا کند باغ را بهشت آئین

باغ را باغبان همی باید

واین چنین گفته‌اند اهل یقین

که چو از باغبان تهی شد باغ

انجمن‌ها کنند کرکس و زاغ

ای گروهی که انجمن دارید

یک زمان گوش سوی من دارید

دل ز کید و نفاق برگیرید

گر به دل مهر خویشتن دارید

در پی سیرت حسن کوشید

گرچه خود صورت حسن دارید

دگران نیز انجمن دارند

گر شما نیز انجمن دارید

همه دارند عقل و دین و شما

جهل و تذویر و مکر و فن دارید

می‌شنیدم ز ابلهان که شما

سر آزادی وطن دارید

لیک زینسان که من همی بینم

سر آزار مرد و زن دارید

گر سخنتان گزافه نیست چرا

اینچنین زبر لب سخن دارید

هرکه بیند گهِ سخن‌، گوید

آلوی خشک در دهن دارید

پند من بشنوید اگر در دل

دانش و فضل‌، مختزن دارید

بهلید این فریب و غنج و دلال

مال خلق خدای نیست حلال

آوخ از محنت و عنای شما

وای از رنج و ابتلای شما

به رخ خلق باب فتنه گشود

مجلس شوم فتنه زای شما

ای گروهی که مؤذن تقدیر

زد به بی‌دولتی صلای شما

ای گدایان که برتری جوید

بر شما باشی گدای شما

باشی کوسج سیه که نهاد

به نفاق و غرض بنای شما

هست بیگانه از کمال و خرد

وی بقای خرد فنای شما

بی‌بها مانده‌اید و بی‌قیمت

زانکه رفت از میان بهای شما

دست از این قیل و قال بردارید

نه اگر بر خطاست رای شما

ورنه زین فتنه و حیل ناگاه

قصه رانم به صِهر شاهنشاه