گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

یکی روز فرخنده از مهر ماه

مثال آمد از درگه پادشاه

که برخیز و زی کاخ مرمر گرای

ره آستان ملک برگرای

پذیرفتم و سوی درگه شدم

پذیرفته نزد شهنشه شدم

یکی کاخ دیدم سر اندک سماک

برآورده از مرمر تابناک

هنرمندی اوستادان کار

نهاده بر او گنبدی پرنگار

به د‌هلیز و کاشانه و سرسرای

نگاریده ارژنگ‌ها زیر پای

تو گفتی بهشتی است آراسته

چنان کرده ‌صنعت که دل خواسته

به هر مشکو از طاق و دیوار و در

همی جسته‌ پیش هنر بر هنر

به هر گوشه گویا لبی سحرساز

سخن گفته درگوش دل‌ها به‌راز

از انبوه آیینه خودبین شدم

به خودبینی خویش بدبین شدم

چو رفتم بر اشکوب دوم فراز

به‌رویم ز مینو دری گشت باز

پرستنده‌ای رهنمون آمدم

به تالار خاتم درون آمدم

شهنشاه را دیدم آنجا بپای

به‌تعظیم گشتم به‌پیشش دوتای

شهم جای بنمود و بنشست نرم

پس از روزگارم بپرسید گرم

ز مهرش دلم فال فرخ گرفت

سخن‌ها بپرسید و پاسخ گرفت

پس آنگه به تاربخ ایران رسید

به دوران رزم دلیران رسید

شهنشه بپرسید از اشکانیان

که کندند بنیاد یونانیان

ز پرتو نژادان آرش گهر

وزان پهلوانان پرخاشگر

به شه عرضه کردم همه نامشان

وز آثار و آغاز و انجامشان

سخن گفتم از پرتو و پرتوی

که شد در لغت پهلو و پهلوی

ز ارشک سخن کردم و مهرداد

که مردانه بنیاد شاهی نهاد

براندند از ایران سلوکیه را

سپس ره ببستند رومیه را

زکار «کراسوس‌» و آن لشکرش

که ازکینه ببرید «‌سورن‌» سرش

ز رزم «‌تراژان‌» و رومی گروه

که ایرانیان آمدندی ستوه

پس از مرگ دارا، به ایران‌زمین

نماند آن که اسبی کشد زبر زین

ز یونیان کار ما گشت زار

فکندند درکاخ دارا شرار

بکشتند سی تن شه و شهربان

نماندند از زند و استا نشان

در ایوان‌ها آتش افروختند

کتب خانه‌های مغان سوختند

ز سوریه تا مرز پنجاب و چین

کشیدند یکسر به زیر نگین

گرفتند از مرد دوریش باج

کشیدند یکسر به زیر نگین

گرفتند از مرد دوریش باج

نه‌فرهنگ ماند و نه‌تخت و نه‌تاج

که ناگه ز مشرق دمید آفتاب

سر بخت ایران برآمد ز خواب

ز پهلو نژادان زهگیر شست

یکی مرد جنگی به‌ زین برنشست

مهین ارشک شیردل مهرداد

به کین کیان دست مردی گشاد

ز نو جوش زد چشمهٔ زندگی

درآمد به بُن دورهٔ بندگی

ز بیگانه شد شهر ایران تهی

فروزنده شد فر شاهنشهی

کیانی کمان را زه افکنده شد

ز نو آرشی تیر پرنده شد

سپرکوب شد گرز گرشاسبی

سرانداز شد تیغ لهراسبی

فلک بویهٔ کین دارا گرفت

ز یونانیان آشتی وا گرفت

سپاه سکندر درِین رستخیز

یکی گور بگرفت و دیگر گریز

ز شهر هرات تا در تیسفون

زمین شد ز یونان‌ سپه‌ لعل گون

بجستند از آن رزمگاه درشت

به انطاکی و شام دادند پشت

پس آنگه به بلخ گزین تاختند

وزان بیخ یونان برانداختند

ز پنجاب تا مرز چین و تتار

به یونانیان مانده ‌بد یادگار

ز خود پادشاهان برانگیختند

به فرهنگ یونان درآویختند

شده نامشان دولت باختر

زده سکهٔ پادشاهی به زر

براندند اشکانیان بیدرنگ

گرفتند آن پادشاهی به چنگ

بسی رزم‌های گران ساختند

ز بیگانه مشرق بپرداختند

پس‌آنگه به‌خوارزم و دشت خزر

بجستند بر خیل ترکان ظفر

به سالی سه آمد به زیر نگین

ز آشور تا مرز کشمیر و چین

ز جوشن‌شکافان صحرانورد

برآمد ز خوارزم و قپچاق گرد