گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

این شنیدم که تازی‌ای درویش

کف بسودی ز مهر بر سگ خویش

زاهدی سگ بدید و آن تازی

گفت ای سگ چرا چنین سازی‌؟‌!

مرد تازی به آب در زد دست

گفت شستمش باز و عذرم هست

آن پلیدی ز من برفت به آب

بر زبان تو ماند رجس عتاب

حق گرت آب رحمت افشاند

آن پلیدیت بر زبان ماند!

امر معروف و نهی از منکر

به طریق ملاطفت خوش‌تر

ور نصیحت کنی‌، نهان شاید

نه عیان که‌ش فضیحت افزاید

اوستادان ما به عهد قدیم

چون که در حضرتی شدند ندیم

روز و شب بر درش مقیم بُدند

ناصح غیرمستقیم بُدند

صفتی زشت اگر در او دیدند

مهره بر عکس آن صفت چیدند

نعت اضداد آن صفت گفتند

گر شقی بُد، ز عاطفت گفتند

هر صفت کاندرو ندیدندی

وصف آن را زمینه چیدندی

که فلان شه، فلان صفت را داشت

به فلان حُسن‌، مملکت را داشت

گر نبخشیدی این عمل تأثیر

فرق کردی طریقهٔ تقریر

چون اثر کرد حس رحم در او

به رحیمی مثل زدند برو

آن قدر وصف رحمتش کردند

که ز رحمت ملامتش کردند

بود پور سبکتکین به قدیم

پادشاهی شجاع‌، لیک لئیم

آن قدر مدح نصر سامانی

خوانده شد در حضور سلطانی

که چه مبلغ به «‌رودکی‌» بخشید

چه عطایا به آن یکی بخشید

تا بجنبید حس مکرمتش‌!

عام شد بر جهانیان صلتش‌!

به «‌غضاری‌» چنان عنایت کرد

که ز بسیاریش شکایت کرد!

الغرض‌، پند اگر نکو گویی

آن‌چنان گو که خاص او گویی

ور ز حکمت برون نهی گامی

چه نصیحت دهی‌، چه دشنامی

یاد باد آن که این سخن بنوشت‌:

سرزنش بهتر از نصیحت زشت

ای بهار آن‌چنان نصیحت گوی

که خدا داند و تو دانی و اوی