گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

گرگ خوبی ز پردلان گروه

با پلنگی رفیق شد در کوه

شده ز اخلاص‌، یارغار پلنگ

خورشش بودی از شکار پلنگ

بهر مخدوم خود به پنهانی

می‌نمودی شکار گردانی

آهوان را نویدها دادی

به سوی غارشان فرستادی

بز و پازن ز کوه می‌راندی

خر و گاو از طویله می‌خواندی

همه را با فسون وبا تدبیر

می کشاندی به صیدگاه امیر

بد در آن غار لانهٔ موشی

هریکی‌ موش‌ چند خرگوشی

نگرفتی پلنگ شیر شکار

از سر مرحمت به موشان کار

لیکن آن کهنه خادم ظلمه

می‌رساندی به موش‌ها صدمه

تا که روزی پلنگ خرم بود

یار غارش قرین و همدم بود

اندکی با رفیق گرم گرفت

یار غارش حلیم و نرم گرفت

یار نادان به حیله و نیرنگ

خواست گردد سوار پشت پلنگ

دد زکبر و سخط بدو نگرید

با سرپنجه خشتکش بدرید

ازپی کشتنش نشد رنجه

دور کردش به نیم سرپنجه

کرد او را ز غار خویش برون

گشت آن یار غار، خوار و زبون

سوی ده زآن نشیمن ممتاز

با نشین دریده آمد باز

رفت تا مرهمی به ریش نهد

دارویی بر نشین خویش نهد

موش‌هایی کزو غمین بودند

راه و بیراه در کمین بودند

چون که باکون پاره‌اش دیدند

از پی انتقام جنبیدند

موش‌، عاشق بود به زخم پلنگ

می‌کند سوی زخمدار آهنگ

گر برآن زخم آید و می‌زد

خسته از جای برنمی‌خیزد

من شنودستم این سخن ز استاد

عهد با اوست هرچه باداباد

بوالفرج نیز قطعه‌ای دارد

وندر آن این حدیث بگزارد

الغرض موشی از میان خیزید

نیمشب بر جراحتش میزید

زخم ناسور گشت از آن زهراب

شد بنای وجود مرد خراب

مرد و کردند در زمین چالش

رو ز موشان بپرس احوالش

آن وزبری که نیست مردم‌دار

بهتر از اوست گرگ مردمخوار

وای آن کو به پشتوانی شاه

بر رعیت کند به کبر نگاه

دل مخلوق را بیازارد

تا دل شاه را نگه‌دارد

چون درافتاد بر زبان عوام

آخر از شاه بشنود دشنام

شه چودشنام داد و راند از در

میهمان می‌شود به قصر قجر

چون که در قصرگشت جای بجا

تیز آخر دهد به مرگ فجا

وان که آمد به نزد خلق عزیز

احترامش کنند شاهان نیز

وگر ازشاه بشنود دشنام

آفرینش کنند خیل انام

جانش این آفرین نگه‌دارد

عزّتش را همین نگه دارد