گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

داشت همسایه‌ای به حبس مقیم

پیرمردی بزرگوار و حکیم

پیرشد با جوان رفیق شفیق

که‌ به حبس اندرون خوشست رفیق

بود ساباطی اندران رسته

از دو سو سمج‌های در بسته

بود هر لانه جای محبوسی

هر اطاقی سرای مایوسی

یک دو ساعت ز روز بهر نشاط

گرد گشتندی اندر آن ساباط

چون که بودند هر دو هم‌آخور

زود با یکدگر اُ‌قر

پیر پرسید شرح حال جوان

کرد او شرح حال خویش بیان

گفت بنگر به بیگناهی من

جرم ناکرده روسیاهی من

پیر گفتش که بیگناه نه‌ای

جرم ناکرده روسیاه نه‌ای

اولین جرمت آن که بی‌سببی

بی‌دل‌آزایئی و بی‌غضبی

دست شستی ز دوستان قدیم

سر سپردی به نورسیده ندیم

دومین جرمت آن که بی‌دینی

یار بگرفتی و بد آئینی

هرکه آیین و دین نداند چیست

حق صحبت یقین نداند چیست

سه دگر جرمت آن که آن کس را

آن رفیق جدید نورس را

راه دادی به خانه در بر خویش

آشنا ساختی به همسرخویش

برهمن را بر صنم بردی

کرک را همسر غنم کردی

چارمین‌، در مسافرت زن را

بنهادی به خانهٔ تنها

پنجمین آن که کارخانهٔ خویش

بسپردی به مرد زشت اندیش

بنهادی ز جهل بی‌اکراه

دنبه را در برابر روباه

آن که وجدان بدیل دین دارد

عشق را کی حرام انگارد؟

چون شود عاشق زنی زیبا

کی نماید ز شرح عشق ابا

چون که اظهار عشق خویش نمود

لابه و لاف‌ها بر آن افزود

دل زن را ز جای برباید

عاقبت بر مراد چیر آید

زن و مردی قرین یکدیگر

خانه خالی و شوی رفته سفر

قصهٔ عشق و عاشقی به میان

در میانه چه می کند وجدان

هست وجدان ترازویی موزون

به نهانخانهٔ خیال درون

پارسنگش دل هوسناک است

نیز شاهینش نفس بیباک است

هرچه می‌خواهد اندر آن خانه

سنجد از بهرخویش و بیگانه

ور ملامت کندش نفس شریف

نفس اماره‌اش دهد تسویف

شهوت و کین و حرص خودکامه

غااب آید به نفس لوامه

زآن که بی‌شبهه مرد وجدانی

هست همدستشان به پنهانی

گر حکیمی و گر خردمندی

نگراید سوی خطا چندی

تا نگویی مطیع وجدان است

کاو مطیع اصول عرفانست

تا بود اصل زندگی زر و زور

تابود زن‌ضعیف‌ومرد غیور

تا بود خانواده و زیور

صد هزاران تجملات دگر

هست واجب معاد و برزخ هم

هست لازم بهشت و دوزخ هم

دین و ایمان و عفت است ضرور

شرم‌و تقوی‌و غیرت‌است ضرور

ور زر و زیور از میانه برفت

نظم نوآمد و بهانه برفت

دین و وجدان یکان یکان برود

وین خرافات از میان برود

لیک تا زر بود مرام جهان

زرپرستی بود نظام جهان

چانه بیهوده می‌زند وجدان

هیچ کاری نمی‌کند وجدان

کی فرو چه رود پسندیده

با چنین ریسمان پوسیده

ور یکی شد، هزار می‌نشود

به یکی گل بهار می‌نشود

زان که خوی بهیمه در کار است

خود فروشنده‌ خود خریدار است

بشنو این نکته را و دار بهٔاد

ور ز من نشنوی شنو ز استاد

« کانچه را نام کرده‌ای وجدان

چیست جز باد کرده در انبان

نیک بنگر بدو که بی کم و بیش

چون ‌هریسه است‌ و آبدیده ‌سریش

چون کشی‌، ریش احمق است دراز

ور رها شد درازیش به دو قاز

شیر بر غرم‌ چون برد دندان

هیچ دانی چه گوبدش وجدان

گوبد ای شاه دد هماره بزی

نوش خور نوش ‌و شادخواره بزی

زان که زبن غرم گول اشتر دل

چون کنی طعمه‌ای شه عادل

عمل هضم دد! به معدهٔ میر

شیر سازی کند از این نخجیر

کار صید از تو نز ره‌بازبست

بلکه از دام‌، شاه ددسازیست

زن جولا چو برکشد بکتاش

باز وجدان بدو زند شاباش

گویدش این نگار جانانه

اندر آن تنگ و تار وبرانه

نه خورش داشتی نه جامهٔ گرم

شوی نیز از رخش ببردی شرم

هر دو رستند ازین جوانمردی

این یک از درد و آن ز بی دردی

آری این اوستا به هر نیرنگ

از یکی خم برآورده ده رنگ

زرد ازو جوی و زعفرانی بین

سرخ ازو خواه و ارغوانی بین

دهدت زین خم ار کند آهنگ

نیست بالاتر از سیاهی رنگ‌»