گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

یار طرار از این به تنگ آمد

تیر تدبیر او به سنگ آمد

لاجرم ساخت با زنی بدکار

گفت هرجا، زن منست این یار

رفت با زن به خانهٔ آن مرد

رخ زن پیش مرد یکسو کرد

گفت‌: خانم به همره مادر

رفته بودند مدتی به سفر

تازه باز آمدند با شادی

سپری گشت عهد ناشادی

هست آزاد و با تمیز این زن

در برم همچو جان عزیز این زن

می‌رود بی‌حجاب از خانه

رخ نپوشید ز مرد بیگانه

چون که آزاد وتربیت شده است

همه جا می‌رویم دست به دست

هست این زن شریک زندگیم

بنده‌اش مفتخر به بندگیم

وان زن بی‌عفاف و پر حیله

یک قر و صد هزار غربیله

گفته هر روز راز با مردی

خفته هر شب کنار نامردی

خاست بر پای و طاق طاق کنان

نزد بانو شتافت خنده‌زنان

روی هم را زمهر بوسیدند

راز گفتند و راز پرسیدند

پس بلایه گرفت دست گلین‌

کش ز پرواره آورد پایین

دست خود راکشید کدبانو

به ادب گفتن با زن جادو

که ببخشید چرک و شوخگنم

همچنین چرگن است پیرهنم

زن بدکار گفت وای این چیست

از تو پاکیزه‌تر به عالم نیست

کفتگوشان چو گشت طولانی

خاست بر پای مرد وجدانی

نرمک آواز کرد خاتون را

هر دو رفتند و شوی ماند بجا