گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

دیشب آن شوخ‌چشم پاریسی

رقص را پایهٔ نکو برداشت

گاه دستی به اشتها افشاند

گاه پایی به آرزو برداشت

قصه کوته حجاب عفت را

ماهرانه ز پشت و رو برداشت

ناگهان پای نازکش لغزید

بر زمین‌خورد و های‌وهو برداشت

دل‌زجا جست‌و همچوگل‌ز زمین

بدن نازنین او برداشت

دل مسکین ز بیم زحمت یار

گفتگوکرد و جستجو برداشت

یار دستی کشید در بن ناف

پرده از روی گفتگو برداشت

گفتم‌ای‌دوست‌حقه‌ات بشکست

گفت نشکست لیک مو برداشت