گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

به شهر شروان بُد شاعری بهار بنام

که شهره بود به مطبوعی و سخن‌دانی

از آن سخنور جز اندکی ندانم شعر

هم آنچه دانم دانند عالی و دانی

به شعر خویش هم‌اکنون مفاخرت نکنم

که فخر بر هنر خود بود ز نادانی

به دیو مردم نادان همی نبندم دل

کزین گروه نبینم به جز گران جانی

ولی از اینان یک‌تن شدست خصمی من

به رای ابلیسی و به خوی شیطانی

همی چه گوید گوید کزان بهار توراست

ز شعر دفتری انباشته به پنهانی

چه بازگویم با ابلهی چنین که ز جهل

نکو نداند شروانی از خراسانی

چه رنجه دارم تن در ستیز آن که بود

به ... خوردنش آسایش و تن‌آسانی

دریغ باشد پرداختن به چونین دیو

مرا که هست به ملک سخن سلیمانی

ایا فسانه به جهل و دریده ک.. و کفل

چنان که سلمان در پاکی و مسلمانی

به ک.. خویش فرو بر سطبر ک‌.. بهار

سپس بسنج که‌طوسی‌است‌یاکه شروانی