گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

مرا درست به یاد اندرست عهد صبی

به روزگار لطیف تفرج و بازی

فتاد پارهٔ مومی ز دامن دایه

من آن ربودم و جستم چو آهو از تازی

چو سنگ بودم درآغاز و نرم گشت آخر

گهی ز فرط فشردن گهی ز دمسازی

از او بساختم امثال مار و موش و وزغ

به‌حجره چیدمشان چون بساط خرازی

پدر درآمد و دید آن صنایع از فرزند

بگفت زه‌! که درین پیشه فرد ممتازی

نصیحتی است مگر بشنوی وگیری یاد

کازین سپس بجزاز نیکویی نیاغازی

چو دست‌از تو و موم‌از تو و خیال‌از تست

به جای پیکر انسان چرا وزغ سازی‌؟

ایاکسی که زمام امور درکف تواست

به حال خلق سزد بیش از این بپردازی

بسان شیشهٔ عکسند مردم ایران

که هر نگارکه خواهی بر آن بیندازی

چو موم تابع دست تواند کایشان را

به ذوق خویش بسازی و باز بگذاری

تو مار و موش بسازی‌زخلق‌وگیری خشم

که‌موش و مار شد این خلق اینت ناسازی

تو پاکباش و ازبن موم شکل پاکان ساز

که با تو از سر پاکی کنند انبازی

ندانی از چه به گرد بساط عالی تواست

فریب و دزدی و جبن و فساد و غمازی

چرا نشسته گروهی مخنث و بیدین

به جای مردم دیندار صفدر و غازی

چرا بزرگ‌ترین چاکران توگیرند

طریق کید و نفاق و فسوس و طنازی

چرا ستند امیران و خواجگان درت

ازین حریص گدایان پست یک غازی

مثل بودکه چو شد مرد خانه دنبک‌زن

زکودکان نه عجب گرکنند پابازی