گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

این ناکسان که کوس بزرگی همی زنند

ممتاز نیستند ز کس جز به مال خوبش

بستان و باغ دارند اما نمی‌دهند

هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش

خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد

سر چون‌خیار بر سر فکر و خیال خویش

محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند

بقال راکه بارکند بر بغال خویش

وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب

زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش

چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت

مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش

حمالی ار زغال بیارد برایشان

باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش

ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک

بایست یک درم فکند از زغال خویش

گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی

نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش

چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد

گر خواست پس بگیرد از آنان سؤال خویش

اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش

بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش

چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمه‌ای

غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش

یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر

از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش

آنان که فکر لقمهٔ نانشان به‌سر پزند

جان می‌نهند بر سر فکر محال خوبش

کاش این مواظبت که زنان حرام خود

دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!