گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

منم که خط غلامی دهم به نیم ‌سلام

دل من است که قانع شود به یک پیغام

کنون که گردش ایام را ثباتی نیست

همان‌ خوشست که در عشق بگذرد ایام

من آن مقام بلند از کجا به دست آرم

که عاشقانه بیایم در آن بلند مُقام

من آن نی‌ام که هلال از تمام نشناسم

مه‌ دو هفته هلال‌ است و عارض تو تمام

چراغ وصل بیفروز و حجره روشن کن

که آفتاب جدایی رسیده بر لب بام

غمم بکشت که خوبان چرا ندانستند

که خدعه‌باز کدامست و عشق، باز کدام

به نام عشق، که از عشق رخ نخواهم تافت

اگر دچار ملامت شوم و گر بدنام

بهار باشد و بس، آن که در ارادت دوست

کشیده طعنهٔ کفر و ملامت اسلام