گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

شاهدی کز پی او دیدهٔ گریانی نیست

نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست

گر شبانگه نشود دیدهٔ ابری گریان

بامدادان به چمن غنچهٔ خندانی نیست

الله الله مکن ای ابر چنین سنگدلی

کز عطش در دل افسردهٔ ما جانی نیست

گرتوبر سبزه وربحان نکنی مرحمتی

برلب جوی دگر سبزه وریحانی نیست

آتش جور عدو بس‌، تو دگر باد مدم

مستان آب کسی را که به کف نانی نیست

ای‌بهار ار به‌حقیقت رسی اولی است که چرخ

سنگ بارد به چنین شهرکه انسانی نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode