گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای لطف خوشت صیقل آیینهٔ شاهی

روشن دل تو آینهٔ لطف الهی

عالم متغیر، صفتت نامتغیر

دنیا متناهی‌، هنرت نامتناهی

پروردهٔ آن گوهر پاکی که ز اضداد

بر پایهٔ جاهش نرسد دست تباهی

بر روی مه و مهر کلف‌هاست ولی نیست

بر صفحهٔ ادراک تو یک نقطه سیاهی

شمشیر کجت واسطهٔ راست‌شعاری

اخلاقِ خوشت قاعدهٔ مُلک‌پناهی

ای خسرو شیرین که بود پاک و منزه

لوح دلت از نقش ملاذی و مناهی

زین وصلت فرخنده که فرمود شهنشاه

شد هلهله و غلغله تا ماه ز ماهی

شد یوسفِ ما را ملکِ مصر خریدار

نک بانوی مصر است بر این گفته گواهی

نقد دل ابنای وطن خواستهٔ توست

بردار ازین خواسته هر قدر که خواهی

خواندم خط بخت از رخت آن ‌روز که بودی

چون غنچهٔ نوخاسته بر گلبن شاهی

فالی زدم آن روز به دیدار تو و امروز

هستم به عیان گشتن آن فال مباهی

هرچند که از خدمت درگاه تو دورم

هستم ز دل و جان به ره عشق تو راهی

بگشا به تفقد در معمورهٔ دل‌ها

کاین ملک نگیرند به نیروی سپاهی

شو خواستهٔ خلق و دل از خواسته بردار

خواهنده فزاید چو تو از خواسته کاهی

چون خاطرت آیینهٔ غیبی است یقین است

ز احوال (‌بهار) آگهی ای شاه کماهی

هرکس به ‌ازل قسمت خود دید و پذیرفت

گل افسر یاقوتی و ما چهرهٔ کاهی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode