گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

مخور تا توانی می اندر جوانی

می اندر جوانی مخور تا توانی

که یک جرعه می در جوانی نشاند

یکی تیر در دیدهٔ زندگانی

حکیمانه می نیز خوردن نشاید

ازین اندک و گاه گاه و نهانی

گناهست و جهل است و بیماری تن

چه یک دوستکانی چه ده دوستکانی

ادیبی که فرمود، می خورد باید

دربغست ازو علم و آداب دانی

نه بر کیفر باده خوردن از اول

به پور جوان دره‌ا زد پیر ثانی

نه امریکیان منع کردند می را

درین عصر، چون مردم باستانی‌؟

چنان رامشی مردمان توانگر

بسیجیده درکار عشق و جوانی

چنان رادمردان چست و معاشر

خنیده به مهمانی و میزبانی‌

به مستی و می‌خوارگی کرده عادت

چو بازارگانان به بازارگانی

چو دیدند می را زیانهاست در پی

برون از سبکساری و سرگرانی

ببستند مر مرزها را و هر سو

نشاندند قومی پی مرزبانی

نهشتند کآید ز بیرون کشور

می صافی و باده ارغوانی

به کشور هم‌، آنجاکه بد خنب‌خانه

ببستند و بردند بیرون اوانی

نه از بهر دین خاست این کار ازیرا

ز قهر خرد خاست این قهرمانی

به تحقیق دیدند کز خوردن می

فزون شد جنایت برافزود جانی

هرآن کارگرکو به می کرد رغبت

ببازد به یک شب دوره بیستکانی

هرآن برزگر کاو به می کرد عادت

فرو ماند از پیشهٔ گاورانی

هرآن پاسبان کو به می گشت راغب

نیاید ازو شیوهٔ پاسبانی

خردمند مردم چو دیدند اینها

بکردند در حرمت می تبانی

همانا حرامست می زی گروهی

که دارد بر آنان خرد حکمرانی

تو را گر خرد حکمرانست بر دل

چو جویی ز خصم خرد شادمانی‌؟