گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای خواجه به جز سیم و زر چه داری‌؟

چون علم نداری دگر چه داری‌؟

زر وگهرت را اگر ستانند

ای خواجهٔ والاگهر چه داری‌؟

از علم شود خاک بی‌هنر زر

بنگر که ز علم و هنر چه داری‌؟

آن قصرتورا علم بوده معمار

در وی‌ تو به جز خواب و خور چه داری‌؟

وان باغ تو را ذوق بوده طراح

خیره تو در آن گام بر چه داری‌؟

این سیم و زرت مرده‌ریگ بابست

از بابت خوبش ای پسر چه داری‌؟

گویی پدرم داشت علم و دانش

از دانش و علم پدر چه داری‌؟

گر زر ز رواج اوفتد بناگاه

تو بهر خورش ماحضر چه داری‌؟

ورکار به فکر و عمل گراید

از فکر و عمل برگ و بر چه داری‌؟

ور از وطن افتی به شهر غربت

سرمایه در آن بوم و بر چه داری‌؟

این‌زرکه به‌دست اندرست زر نیست

زان زر که بود زبر سر چه داری‌؟

زور تن و اقدام و عزم و مردی

ذوق و فن و هوش و فکر چه داری‌؟

امروز توپی میر و کارفرما

فردا که شدی کارگر چه داری‌؟

از صنعت مردم بری تمتع

خود صنعتی‌، ای نامور چه داری‌؟

زان حرفه و پیشه کاید از آن

نفعی ز برای بشر، چه داری‌؟

داری گهر معدنی فراوان

از معدن دانش گهر چه داری‌؟

داری کتب ارزشی مکرر

زان جمله یکی خط ز بر چه داری‌؟

بی‌علم بشر است شاخ بی‌بر

ای شاخهٔ بی‌بر، اثر چه داری‌؟

بی‌ذوق رجل گلبنی است بی‌گل

ای گلبن بی گل ثمر چه داری‌؟

بر فرق تو هست این کلاه زیبا

در زیرکلاه آستر چه داری‌؟

وان‌جامه و رخت تو سخت نغز است

بنمای کز آن نغز تر چه داری‌؟

ای خواجه ز علم و هنر گذشتیم

از دین و مروت نگر چه داری‌؟

از جود و سخا یک به یک چه دانی‌؟

وز مهر و وفا سربسر چه داری‌؟

جز حیلت و مکر و دغل چه خواندی

جز نخوت و عجب و بطر چه داری‌؟