گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای ثابتی از من خبر نداری

ای جان دل از تن خبر نداری

ای دوست ازین بستهٔ گرفتار

در پنجهٔ دشمن خبر نداری

ای گل‌، ز بهار تو کش خزان کرد

جور دی و بهمن‌، خبر نداری

بودی تو بت و منت چو برهمن

ای بت ز برهمن خبر نداری

زین خاطر ز اندوه گشته تاریک

ای اختر روشن خبر نداری

زین اشگ روان کز فراق رویت

بگذشته ز دامن خبر نداری

زین جسم که شد با هزار محنت

کوبیده به هاون خبر نداری

زین شخص که با صدهزار کربت

شد دست به گردن خبر نداری

زین دل که برو از غمان نهاده

سیصد که قارن خبر نداری

زین مایه که از گلشن تنعم

افتاده به گلخن خبر نداری

زین مرغ جدا مانده و رمیده

از ساحت گلشن خبر نداری

زین بی‌گنه برده از حوادث

صدکین و زلیفن خبر نداری

زین پیکر چون رشته وین دل تنگ

چون چشمه سوزن خبر نداری

زین‌ شاعر مسکین که کرده شاهش

آواره ز مسکن خبر نداری

زبن دل‌شده کش گوشهٔ صفاهان

گردیده نشیمن خبر نداری

زبن دانه که در آسیای دوران

شد خرد، یک ارزن خبر نداری

در چاه بلا مانده‌ام چو بیژن

ای میر تهمتن خبر نداری

پیکی نه که گوید به خسرو عهد

کز حالت بیژن خبر نداری

اکنون به صفاهانم و به همره

مشتی بچه و زن‌، خبر نداری

آزادم و در قید زندگانی

زین روز شمردن خبر نداری

من از قبل تو خبر ندارم

تو از قبل من خبر نداری

شادم که ز ناشادی زمانه

ای میر مهیمن خبر نداری

فرزانه گدازیست دهر ریمن

زین جادوی ریمن خبر نداری

دیوانه‌ نوازیست چرخ جوزن

زین سفلهٔ جوزن خبر نداری

باری ز دل خون آنکه گفته است

این چامهٔ متقن‌، خبر نداری