گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای ماه دو هفته یاد ما کردی

احسنت خوش آمدی صفا کردی

دشمن کامی گذاشتی وز مهر

خود را نفسی به کام ما کردی

بیگانه ز رشک خون همی گرید

زین سان که تو یاد آشنا کردی

بیگانه‌پرست بوده‌ای و امروز

دانم کان خوی بد رها کردی

از کرده تو را خجل همی بینم

خواهی که نپرسمت چرا کردی

نندیشی از آنکه بارها با من

صد گونه گره زدی و واکردی

بس راز نهان که داشتم با تو

رفتی و به جمله برملا کردی

وامروز چه شد که آمدی زی من

این مرحمت آخر از کجا کردی

این لطف به خاطر من مسکین

یا آنکه به خاطر خدا کردی

یا در حق من عطوفتِ شه را

دیدی و ز روی من حیا کردی

*‌

*‌

ای شاه‌؛ ز پاکی نیت خود را

اندر خور مدحت و ثنا کردی

ز اندیشهٔ ملک‌، خواب نوشین را

از دیدهٔ خویشتن جدا کردی

با ملت خویش رایگان گشتی

بر سیرت عدل اقتدا کردی

نه در کنف عدو مقر جستی

نه کام معاندان روا کردی

نه توقیعی به اجنبی دادی

نه تاییدی ز اشقیا کردی

صد انده و غم به خود خریدی‌،‌ لیک

از ملک فروختن ابا کردی

در پاس وطن هرآنچه کردی تو

بر سیرت پاک اولیا کردی

ور خود به «‌بهار» سرگران گشتی

و او را به شکنج مبتلا کردی

گفتی روزی بر او ببخشایم

و امروز به عهد خود وفا کردی

زنهار گر از تو دل بگردانم

هرچ آن کردی به من‌، به‌جا کردی

ور زان که به کار خویشتن نالم

نتوان گفتن که ناسزا کردی

من مویه کنم سه‌ماهه خُسران را

وان کیست که گویدم خطا کردی

بدخواه گزافه گوید ار گوید

کاین مویه ز دست پادشا کردی

شاها ز تو هیچ کس ننالد زانک

در دل‌ها مهر خویش جا کردی

تا چرخ به پاست رایت خود را

بینم که به چرخ آشنا کردی