گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

گر که صدر اندر اصفهان نبدی

اصفهان نیمهٔ جهان نبدی

گر نبودی زبان گویایش

در دهان ادب زبان نبدی

ور نبودی بیان شیوایش

خرد لنگ را بیان نبدی

گر نبودی بلند منبر او

زی سماوات نردبان نبدی

ور نبودی ستوده مجلس وی

عقل را روز امتحان نبدی

یاد دیدار صدر بد ورنه

مقصد بنده اصفهان نبدی

اصفهان بود شهرکی بی‌مرد

گر چنو مردی اندر آن نبدی

خرد پیر یاوه گشتی اگر

از تلامیذ آن جوان نبدی

گر نبودی لطیف حنجره‌اش

اهل دل را غذای جان نبدی

ور نبودی ستوده منظره‌اش

از جمال و لطف نشان نبدی

لاجرم بوستان نبودی اگر

بلبل و گل به بوستان نبدی

گر نبودی مناعتش‌، فرضی

از وجود نه آسمان نبدی

ور نبودی شجاعتش‌، وقعی

به احادیث باستان نبدی

گر درین شارسان نبودی صدر

این بلد غیر خارسان نبدی

طرف زاینده‌رود در نظرم

جز یکی توده خاکدان نبدی

بردمی پی به کنه معنی تو

گر مرا فکر، ناتوان نبدی

به ازین گفتمی مدایح تو

گر مرا عقده بر لسان نبدی

ای عزیزی که گر نبودی تو

پیکر فضل را روان نبدی

فتنه و شرک را زمان بودی

گر تو در آخرالزمان نبدی

ساختندم ز حضرتت محروم

کاش بیداد را زمان نبدی

وه چه خوش بودی این بهار، اگر

از پی‌اش محنت خزان نبدی