گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای مردم دلخون وطن‌، دغدغه تا کی

چون شه ز وطن دل بکند، دل بکن از وی

صد سال فزون رنج کشیدیم و ملامت

گشت ایران ویران و شد آباد ده ری

طی کرد ری از بغی و شقا، عزت ایران

ای ایران برخیز که شد عزت ری طی

شاهی است در این شهر که جز زر نشناسد

خلقی‌، که ندانند به جز چنگ و دف و نی

نسوانی پر شهوت و پر سوزنک وکوفت

مردانی بی‌همت و بی‌غیرت و لاشی

درباری ننگین و گدا و متملق

اعیانی‌، بدفطرت و دزد و دغل و غی

اعضای اداراتی‌، کور و کچل و لوس

احزاب و وزیرانی‌، شوم و بد و بدپی

مشروطه‌ پرستانش بی‌علم و خل و جلف

آزادی‌خواهانش‌، بی‌خون و رگ و پی

نه شیوهٔ ملیت و نه رسم تمدن

نه رابطهٔ طایفه‌، نه قاعده حی

 
 
 
عنصری

چون آب ز بالا بگراید سوی پستی

وز پست چو آتش بگراید سوی بالا

سنایی

علم و عمل خواجه اسماعیل شنیزی

ما را ز نه چیزی برسانید به چیزی

ما کبک دری بوده گریزیده ز کبکی

او کرده دل ما چو دل باز گریزی

تا ما ز پی تنقیت و تقویت او

[...]

میبدی

اذا ما خلوت الدّهر یوما فلا تقل

خلوت و لکن قل علیّ رقیب‌

یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست‌

صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی

محمد بن منور

زان باده که با بوی گل و گونۀ لعلست

قفل دَرِ گُرمست و کلید درِشادی

ادیب صابر

ای یافته از روی تو و رای تو دنیا

حسنی و جمالی و شکوهی و بهایی

از فهم تو و فکرت تو بر فلک طبع

نوری و شعاعی و فروغی و ضیایی

احوال مرا نزد تو دانی که نباشد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه