گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای مردم دلخون وطن‌، دغدغه تا کی

چون شه ز وطن دل بکند، دل بکن از وی

صد سال فزون رنج کشیدیم و ملامت

گشت ایران ویران و شد آباد ده ری

طی کرد ری از بغی و شقا، عزت ایران

ای ایران برخیز که شد عزت ری طی

شاهی است در این شهر که جز زر نشناسد

خلقی‌، که ندانند به جز چنگ و دف و نی

نسوانی پر شهوت و پر سوزنک وکوفت

مردانی بی‌همت و بی‌غیرت و لاشی

درباری ننگین و گدا و متملق

اعیانی‌، بدفطرت و دزد و دغل و غی

اعضای اداراتی‌، کور و کچل و لوس

احزاب و وزیرانی‌، شوم و بد و بدپی

مشروطه‌ پرستانش بی‌علم و خل و جلف

آزادی‌خواهانش‌، بی‌خون و رگ و پی

نه شیوهٔ ملیت و نه رسم تمدن

نه رابطهٔ طایفه‌، نه قاعده حی