گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

روزی رسد که آید پیکی ز هندوان

گوید دهید مژده که آمد خدایگان

با فر اورمزد، چو خورشید بردمید

بهرامشاه کی‌زاد، ارمزد هندوان

پویان به پیش لشکر او پیل‌ها هزار

بر پیل‌سر، یکایک بنشسته پیل‌بان

اسپهبدان برند همی پیش لشکرش

آراسته درفش به آیین خسروان

زیدر به ملک هند به‌ هنجار زیرکی

باید گسیل کرد یکی مرد ترجمان

بایدکه ره سپارد وگوید به هند بوم

کایرانیان چه دیدند از تازبان زیان

از دشت تازیان سپهی جانگداز، کرد

جنبش به‌سوی بنگه ایران باستان

شاهنشهی برفت ز ما تا بیامدند

این دیوروی مردم بدخوی بدنشان

نز مردی‌ و هنر، که‌ بریخواری‌ و فسون

این‌ خسروی‌ به‌ دست گرفتند یک زمان

بردند خواسته به ستم ازکسان و زن

وندر گزیده باغ نشستند و بوستان

بخشند باغ‌ها به سران سپاه خویش

وز باغ و کشت‌،‌ ساو بخواهند بس گران

و آنگه‌ فرشته گوید، بنگر که این دروغ

اندر فکند چند بدی‌ها درین جهان

نبود ازو کسی بتر اندر جهان ز ما

پتیارهٔ دروغ گزندیست جاودان

آمد به خرمی دگر آن شاه شاهزاد

بهرامشاه ایزدی از دودهٔ کیان

بازآوریم کین خود از تازیان چنانک

آورد باز رستم‌، صد کین دیرمان

بتخانه‌های ایشان از بیخ برکنیم

سازبم‌ پاک‌ از ایشان یکباره خان و مان

تا این دروغ‌زن‌ها از بن براوفتند

گردد به داد راست سر مرز و مرزبان