گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای خامه دوتا شو و به خط مگذر

وی نامه دژم شو و ز هم بر در

ای فکر، دگر به هیچ ره مگرای

وی وهم دگر به هیچ سو مگذر

ای گوش‌، دگر حدیث کس مشنو

وی دیده دگر به روی کس منگر

ای دست‌، عنان مکرمت درکش

وی پای‌، طریق مردمی مسپر

ای توسن عاطفت سبک‌تر چم

وی طایر آرزو، فروتر پَر

ای روح غنی‌، بسوز و عاجز شو

وی طبع سخی بکاه و زحمت بر

ای علم‌، از آنچه کاشتی بدرو

وی فضل از آنچه ساختی برخور

ای حس فره‌، فسرده شو در پی

وی عقل قوی خموده شو در سر

ای نفس بزرگ، خرد شو در تن

وی قلب فراخ‌، تنگ شو در بر

ای بخت بلند، پست شو ایدون

وی اختر سعد نحس شو ایدر

ای نیروی مردمی بِبَر خواری

وی قوت راستی بکش کیفر

ای گرسنه جان بده به پیش نان

وی تشنه بمیر پیش آبشخور

ای آرزوی دراز بهروزی

کوته گشتی‌، هنوز کوته‌تر

ای غصهٔ زاد و بوم‌، بیرون شو

بیرون شو و روز خرمی مشمر

هان شمع بده که تیره شد مشرق

هان رخت منه که شعله زد خاور

ای خلق‌، فقیر شو ز سر تا بن

وی قوم‌، اسیر شو ز بن تا سر

ای ملک‌، درود گوی آن را که

زربستد وساخت کار ما چون زر

ای امن برو که شد ز بد روزی

لشکر غز و پادشای ما سنجر

کاهندهٔ مردی‌، ای عجوز ری

بفزای به رامش و به رامشگر

ای غازه کشیده سرخ بر گونه

از خون دل هزار نام‌آور

ره ده به مخنثان بی‌معنی

کین توز به مردمان دانشور

هر شب به کنارناکسی بغنو

هر روز به روی سفله‌ای بنگر

تا مایه سفله گی نگردد کم

هر روز بزای سفله‌ای دیگر

ای مرد، حدیث آتشین بس کن

پنهان کن آتشی به خاکستر

صد بار بگفتمت کزین مردم

بگریز و فزون مخور غم کشور

زان پیش که روزگار برگردد

برگرد ز روزگار دون‌پرور

نشنیدی و نوحه بر وطن کردی

با نثری ‌آتشین و نظمی تر

تو خون خوردی و دیگران نعمت

تو غم بردی و دیگران گوهر

وامروز درین پلید بیغوله

پند دل خوبشتن به یاد آور

رو به بازی نگر که افکندند

چون شیر نرم به حبسگاه اندر

هرچند به سیرت جوانمردی

خوب‌است و فراخ‌، سمج شیر نر

پس چیست که سمج من چوکام شیر

تنگ است و عمیق و گنده و ابخر

برسقفش روزنی چو چشم گرک

کاندر شب‌، تابد از بر کردر

بر خاک فکنده بر یکی زبلو

چون زالو چسبناک و سرد و تر

افکنده به صدر بالشی چرکین

پرگند چو گور مردهٔ کافر

خود سنگ سیاه گور بدگفتی

من از بر او چو مرد تلقین‌گر

تلقین ودعای من در آن شب بود

نفرین و هجای شاه بدگوهر

چون کودک شیرخواره ازگیتی

طرفی نگرفته غیر خواب و خور

با فسحت ملک جم ز طماعی

ملک و رمه گرد کرد و گاو و خر

وانگه به مجاعه کرد الفغده‌

از گندم خشک تا پیاز تر

تا گشت بهای جمله یک برده

بفروخت ز ده برابر افزونتر

شد دربار محمد غازی

در دورهٔ احمدی یکی متجر

انبار ذغال و مخزن هیمه

زاغهٔ رمه و دکان سوداگر

نه رگ در تن‌، نه شرمش اندر چشم

نه مهر به دل نه عشقش اندر سر

نه ذوق شکار و پویه مرکب

نه شوق نشاط و گردش ساغر

نه حشمت بار و دیدن مردم

نه همت کار و خواندن دفتر

ذکریش نه جزگرفتن رشوت

فکریش نه جز تباهی کشور

آکنده و سرد پیکری چونان

کز پیه فسرده قالبی منکر

گه خورده فریب مردم عامی

گه کرده فسون اجنبی از بر

در معنی انتخاب و آزادی

هر روز فکنده مشکلی دیگر

اندیشهٔ ملک را نه خودکرده

نه مانده به مردمان دانشور

درکشور خود فسادها کرده

چون در ده غیر مردکین گستر

تا چندگهی بدین نمط گنجی

برگنج فزاید و جهد از در

اندیشهٔ رفتن فرنگش بیش

ز اندیشه رفتن سر و افسر

افساد کن ای خدایگان در ملک

و اندیشه مکن ز ایزد داور

هرجا بزنی شو و مکن ابقا

بر بن‌عم و عم و خاله و خواهر

بستان زر ازین و آن و ده رخصت

تا سفله زند به جان خلق آذر

هشدارکه در پسین بد روزی

ملت کشد از خدایگان کیفر

دربر رخ آرزوت نگشاید

آن گنج که گرد کردی از هر در

نه زور رضات‌ می کند یاری

نه نور ضیات می‌شود رهبر

گیرند و زرت به سخره بستانند

آنان که توشان همی کنی تسخر

وانگه به کلاتت اندر اندازند

آنجاکه عقاب افکند شهپر