گنجور

 
ازرقی هروی

این بربطیست صنعت او سحر آشکار

و اندر عجب ز صنعت او چشم روزگار

چونانکه از چهار طبایع مرکبیم

ترکیب کرده اند طبایع درو چهار

عودست نام او و بدین سان که دید عود ؟

زین گونه برده عنبر و عود اندر و بکار

خوبیش بی قیاس و درو نقش بی عدد

نغزیش بی مثال و درو عقد بی شمار

آرامگاه این بود اندر کنار دوست

آواز او نشاط دل عاشقان زار

خرم تر از بهار سراید بزیر و بم

گه کینۀ سیاوش و گه سبزۀ بهار

بی در و گنج هرکه برو زخمه برزند

هم گنج گاو یابد و هم در شاهوار

از آسمان بهست ، که آواز زخم او

نوعی ز خدمتست گه بزم شهریار

جاوید بادشاه زمین و زمانه را

در گوش بانگ مطرب و در دست زلف یار

 
sunny dark_mode