گنجور

 
آذر بیگدلی

محمد که همتای او از نخست

سهی سروی از خاک آدم نرست

خدا را مطیع و جهان را مطاع

زهی خواجه گز فقر بودش متاع

پسند آمد «الفقر فخری» از او

که ملک سلیمان نکرد آرزو

بچشم اشکریز و بلب خنده ناک

بتن جان روشن، بجان نور پاک

گل طاوها میوه ی یا و سین

بهار نخستین، ترنج پسین

نرفته بمکتب، نخوانده کتاب؛

کتاب ملل را فگنده در آب

ز هفتم زمین گیر، تا نه فلک

بفرمان او انس و جن و ملک

گهی شهپر جبرئیلش بسر

گهی پرده ی عنکبوتش بدر

ز خلق جهان کس باین پایه نه

جهانیش در سایه و، سایه نه

بود سایه هر کالبد را ولی

نبد سایه آن کالبد را بلی

چو مهرش دمید از زمین و زمان

زمین سایه افگند بر آسمان

تهی دست و، پر دست خلقش ز دست؛

گرسنه، از آن سیر هر کس که هست

ز بردست هر کشورش، زیر دست؛

از او بت شکن هر کجا بت پرست

هنوز آب در خاک آدم نبود

نشانی ز هستی عالم نبود

که از نور خود آفرید ایزدش

نه نوری که اختر فرو ریزدش

شد آن نور چون گوهر دلپسند

به پیرایه ی خاتمی سر بلند

صدف یافت از صلب آدم نخست

در آنجا بهر صلب کان راه جست

سرافرازیش داد از همسران

چه دین پروران و چه پیغمبران

چنین از فلک تا بخاک آمده

در اصلاب ارحام پاک آمده

چو نخلش دمید از ریاض عرب

رطب یافت نخل عرب از طرب

برآمد چو خورشیدش از زیر میغ

بدستیش تاج و بدستیش تیغ

ز غمگین غم، از سرکشان سرگرفت؛

بدوریش داد از توانگر گرفت

به بتخانه ها ز اختر واژگون

فتادند از پا بتان سرنگون

شد از رایتش رایت کفر پست

در افتاد بر طاق کسری شکست

ز دریاچه ی ساوه گفتی سحاب

بر آتشگه فارس افشاند آب

بملک عرب از عجم تاج رفت

درفش فریدون بتاراج رفت

بشست آب زمزم، می از جام جم

بمخموری افتاد شاه عجم

گرش نامه پرویز بدخو درید

همش تیغ فرزند، پهلو درید

چو تابید آن مه ببام قریش

قریش از وفا و جفا شد دو جیش

چو دارد جماد و نبات اختلاف

عجب نیست در نوع انسان خلاف

چنان کز افق شاه انجم گروه

درفش زر افشاند بر دشت و کوه

شد از خار و خارای نزهت زدا

گل لعل گون، لعل گلگون جدا

نبی هم بتکمیل چون یافت نام

تمامی از او یافت هر ناتمام

یکی سنگ، تسبیح گفتش بدست؛

یکی سنگش، از درج گوهر شکست!

سرنگ از طبر زد، نحاس از ذهب؛

جدا گشت چون حمزه از بولهب

رؤف، رحیم،کریم، کظیم

که ایزد ستودش بخلق عظیم

خدیو جهان خواجه ی کائنات

علیه السلام و علیه الصلوه

تو و انبیا یا نبی الوری

فاین الثریا و این الثری

فرستنده ات از فرستادگان

بپا داشته بر در استادگان

تو را داده پی بهره آدم ز روح

خدا ناخدایی کشتی نوح

ذبیح و خلیل اند دل خوش ز تو

بجان رسته از تیغ و آتش ز تو

گر آراست در خاک بطحا خلیل

سرایی بنام خدای جلیل

همانا نبودش مرادی جز این

که سازی مقام ای رسول گزین

اگر نه، غنی بود حق ا زمکان

نخواهد مکان صانع کن فکان

گر آورد از طور، موسی قبس؛

ز روی تو بود آن قبس مقتبس

سلیمان کند، بیندار مشتری؛

در انگشت سلمانت انگشتری

دهن شست عیسی بشهد و بشیر

که شد از قدومت بشر را بشیر

گرفت ای ز پیغمبران سرفراز

ز نام تو هر چار دفتر طراز

بچار آینه از تو افتاد نور

به انجیل و تورات و فرقان، زبور

سر از تاج معراج بادت بلند

ز تشریف رحمت تنت بهره مند