گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آذر بیگدلی

سرت مینام از باد بهاران

به بیدآباد رو از باغ کاران

در آن مشکوی مشکین شو خرامان

معطر ساز آنجا جیب و دامان

که آن گلزار، خاکش عنبرین است؛

گلستان ارم، خلد برین است

ازین گلشن، بآن گلشن چو رفتی؛

بآن نزهتگه روشن چو رفتی

گل و سروی، اگر بینی قبا پوش؛

مکن از حال زار من فراموش

پیام بلبل خونین جگر گوی

حدیث قمری بی بال و پر گوی

که ای فرخ رخ فرخنه پیغام

ندانی آن گل و آن سرو را نام؟!

همان آرام قلب و نور عین است

که اخلاقش حسن، نامش حسین است

منم آن بلبل و آن قمری زار

که در دل داغ دارم، در جگر خار

پس از عرض سلام بی نهایت

بگو از من بآیین حکایت

بآن دستور عهد و آصف عصر

که ای برتر ز قصر قیصرت قصر

نباشد ای ز آصف در کرم پیش

ز دریای کفت، دریا کفی بیش!

که و مه، غرقه ی دریای جودت

بر اعیان جهان، لازم سجودت

فلک را، کار سال و مه ثنایت

ملک را، ورد روز و شب دعایت

دلت آیینه است، و سینه ات گنج؛

در آنجا خازن حکمت گهر سنج

گر اسکندر نه ای، آیینه داری!

ور افریدون نه ای، گنجینه داری!

ارسطو حکمتا، آصف نژادا؛

فلاطون فطرتا، لقمان نهادا!

طلب کردم کتابی از توزین پیش

طلب از خواجه نبود عیب درویش

کتابی مملو و مشحون تمامی

ز خط جامی و از شعر جامی

کتابی، چون کتاب آسمانی ؛

سطورش جوی آب زندگانی

سوادش، چون سواد چشم مخمور؛

بیاضش، چون بیاض سینه ی حور!

خطش، خط عذار ماهرویان؛

نقط، خال رخ مشکینه مویان!

ز لطفم، وعده روز عید دادی

در امید بر رویم گشادی

چو بلبل کو ز شوق گل شب و روز

سر آرد فصل دی، با آه جان سوز

کشیدم انتظار عید یک چند

که گردد نخل امیدم برومند!

کنون، عید است و آغاز بهار است؛

کرا دیگر مجال انتظار است؟!

بیا بنشین بعیش و شاد کامی

تو جام جم بکش، من جام جامی

بده دیوان جامی را و مگذار

بدیوان قیامت افتدم کار