شنیدم عضد خسرو دیلمی
که هیچ از بزرگی نبودش کمی
به شیراز آن خطهٔ بیقرین
که گلزار چین است و خلد برین
چو زد تکیه بر مسند خسروی
شده خسروان بر درش منزوی
به شهر اندر آورد خیل و سپاه
ز گرد سپاه آسمان شد سیاه
سراسر فرود آمدند آن حشم
به کاشانهٔ مفلس و محتشم
همه شهر را گرد لشکر گرفت
تو گفتی به شهر آتشی در گرفت
دگر خالی از خیل جایی نماند
تهی از سواران سرایی نماند
زن و مردش از کار خود مانده باز
بد و نیک، نومید از چاره ساز
به شهری شد از لشکری کار تنگ
به شیشه شکست آید آری ز سنگ
به مردم سپه بسته راه نفس
چو شاهین و دراج در یک قفس
ولی از شکایت بزرگان شهر
فرو بسته لب از چه، از بیم قهر
به شه حال خود کس نیارست گفت
که سودی نمیکرد اگر میشنفت
مگر روزی از شهر آن شهریار
جنیبت برون راند بهر شکار
به صیدافگنی رخش چون تاختند
همه دشت از صید پرداختند
چو برگشت شه با سپاه گران
سراسر دوان در رکابش سران
زن پیری از شه فغان در گرفت
سر راه بر شاه و لشکر گرفت
گرفتش عنان و خروشید زار
که: اکنون ز شهر من ای شهریار
برون میروی یا برونت کنم؟!
لوای شهی سرنگونت کنم؟!
سری پرغرور آن شه کامیاب
برآورد یک پای خود از رکاب
در آویخت بر یال رخش گزین
به تمکین بزد تکیه بر پشت زین
به زن گفت: اگر رفتم از شرم دان
چو نازارمت دل، ز آزرم دان!
وگرنه ز دستت چه خیزد بگو؟!
که با شهریاران ستیزد بگو؟!
به پاسخ چنین گفتش آن پیرزن
که: ای سنگدل شاه شمشیر زن!
نپنداریام ناله رامشگری
روی گر ازین شهر با لشکری
شود حرز بازو دعای منت
برد درد از دل دوای منت
شه عالم از زور بازو شوی
به نوشیروان همترازو شوی!
وگرنه هم امشب برآیم به بام
کشم از سر این معجر نیلفام
پریشان کنم، صبح موی سپید
سیاهی لشکر کنم ناپدید
که با بینوایان جفا کردهاند
ندانی که با من چهها کردهاند؟!
یکی از جفا، توشهٔ من گرفت
یکی از ستم، گوشهٔ من گرفت!
خمیده است گر قامتم چون کمان
بود بازم از تیر آه این گمان
که تازد سحرگه به لشکرگهت
زند چون شهاب از شبیخون رهت
نه تنها به من این جفا میرود
به نیک و بد، این ماجرا میرود!
بود روزشن تیره چون شب همه
ولی بسته از بیم جان لب همه
چو من دست از جان فرو شسته ام
کنون با تو راه سخن جسته ام
تو را کردم آگاه از کار خویش
که آزار خلق است آزار خویش
بلرزید بر خویش ازین حرف امیر
چو مویی که بیرون کشی از خمیر
همه لشکر از شهر بیرون کشاند
کسی کو به شب ماند در خون کشاند
نیامد فرود از سر بارگی
دل از شهر بر کند یکبارگی
از آن راه کآمد، دگر بازگشت
سیه از سپه شد همه کوه و دشت
چو شد یک دو فرسنگ از شهر دور
به دشتی که نه مار بود و نه مور
بفرمود تا لشکر آمد فرود
همه شهر خواندند بر وی درود
در آنجا یکی نغز بازار ساخت
به کار خود آمد که آن کار ساخت
کنون هم در آن خطهٔ دلپذیر
بود شهره آنجا به سوق الامیر
کسی را که چون او عدالت نبود
ز سودای بازار حشرش چه سود؟!
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به وصف عضد خسرو دیلمی میپردازد که با عظمت و شکوهی از شهر شیراز وارد میشود. او سپاه بزرگی را گرد هم آورد و شهر را تحت فشار قرار داد، بهگونهای که مردم از ترس و نگرانی به نگرانانی تبدیل شدند. در این میان، یک پیرزن با شجاعت نزد شاه میآید و اعتراض میکند که او و لشکرش با مردم شهر بدرفتاری کردهاند و از او میخواهد تا از شهر خارج شود. پیرزن به شاه یادآوری میکند که آزار مردم، آزار خود اوست و در نهایت، با صحبتهای وی، شاه از لشکرش خواسته و شهر را ترک میکند. این داستان نشاندهندهی اهمیت عدالت و انسانیت در رفتار با مردم است و تأکید میکند که ظلم به دیگران در نهایت به خود فرد آسیب خواهد رساند.
هوش مصنوعی: شنیدم که عضد، پادشاه دیلمی، هیچ کمبودی از لحاظ بزرگمنشی و عظمت نداشت.
هوش مصنوعی: شهر شیراز، منطقهای آرام و زیباست که باغها و گلزارهایش مشهوری همچون چین هستند و فضایش بهشتگونه و دلانگیز است.
هوش مصنوعی: زمانی که فردی بر تخت سلطنت تکیه میزند، دیگر پادشاهان و قدرتمندان از او فاصله میگیرند و به نوعی از او دور میشوند.
هوش مصنوعی: در شهر، گروه و لشکری به راه افتاد و از دور، گرد و غبار آنها باعث شد که آسمان تیره و تار شود.
هوش مصنوعی: تمام آن جمعیت به سوی خانهی بیپول و در عین حال با احترام و مقام آن شخص آمده بودند.
هوش مصنوعی: تمام شهر توسط لشکری محاصره شده بود، طوری که گویی در شهر آتش زبانه کشیده است.
هوش مصنوعی: دیگر هیچ مکانی خالی از گروهی نمانده و هیچ خانهای بدون سواران نیست.
هوش مصنوعی: زنی و شوهری از کارهای خود خسته و ناراضی هستند و به خوبی و بدی زندگیشان ناامید شدهاند و به دنبال راه حلی نمیگردند.
هوش مصنوعی: به خاطر لشکری قوی، اوضاع شهر به تنگنا افتاده است، اما شکست از سنگ دل سنگین تری خواهد بود.
هوش مصنوعی: من در برابر مرگ تسلیم شدهام، مانند شاهین و دراج که در یک قفس، راه نفس خود را به هم بستهاند.
هوش مصنوعی: اما به خاطر ترس از خشم بزرگان شهر، از شکایت کردن سکوت کردهام.
هوش مصنوعی: هیچکس جرات ندارد حال و روز خود را بیان کند، زیرا اگر هم کسی این کار را انجام میداد، تاثیری نداشت و فایدهای نداشت که از درونش خبر میداد.
هوش مصنوعی: روزی آن پادشاه شهر، برای شکار از شهر بیرون رفت.
هوش مصنوعی: زمانی که اسب تو با سرعت میتازد و به شکار میرود، همهی دشت نیز به شکار مشغول میشوند.
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه با سپاه بزرگش به خانه بازگشت، تمامی سران و فرماندهان به سرعت به استقبال او آمدند و در کنار او قرار گرفتند.
هوش مصنوعی: زن سالخوردهای با ناله و فریاد در برابر شاه و لشکرش ایستاد و از آنها طلب یاری کرد.
هوش مصنوعی: او با شدت و ناراحتی گفت: اکنون ای پادشاه، از شهر من بیرون برو!
هوش مصنوعی: آیا میخواهی خودت بروی یا من تو را بیرون میکنم؟! آیا میخواهی پرچم سلطنتیات را به زمین بیندازم؟!
هوش مصنوعی: سر بلند و با اعتماد به نفس آن شاه موفق، پای خود را از رکاب اسب بیرون آورد.
هوش مصنوعی: سوارِ بر اسب خود، به زیبایی و اقتدار بر آن تکیه کن و با آرامش بر پشت زین بنشین.
هوش مصنوعی: بگویید: اگر من با شرم و حیا بروم، از روی دلسوزی برای تو این کار را کردهام.
هوش مصنوعی: اگر نه، بگو که از دست تو چه برمیآید؟ آیا میتوانی با پادشاهان به مقابله بپردازی؟
هوش مصنوعی: پیرزن به او پاسخ داد: ای شاه بیرحم و شمشیر کشیده!
هوش مصنوعی: ما نمیپنداریم که صدای دلنواز یک نوازنده، اگر با گروهی از جنگجویان به این شهر بیاید، از زیبایی و دلنشینیاش کاسته میشود.
هوش مصنوعی: دعای تو همچون سپری قوی، دردهای دل را از من دور میکند و به من آرامش میدهد.
هوش مصنوعی: یک فرد عالم و دانا از طریق قدرت و توان مالی خود میتواند به اندازهی نوشیروان، که پادشاهی بزرگ و قدرتمند بود، در زندگیاش به موفقیت و احترام دست یابد.
هوش مصنوعی: اگر اوضاع به همین منوال پیش برود، امشب بر میآیم و این پوشش زیبا را از سر خود کنار میزنم.
هوش مصنوعی: میخواهم با زیبایی و هنرمندی، صبح را به هم بریزم و در عین حال، موهای خاکستری را در پسزمینهای از سیاهی ناپدید کنم.
هوش مصنوعی: آنهایی که با افراد بیچاره بد رفتاری کردهاند، نمیدانند که با من چه مصیبتهایی را رقم زدهاند؟!
هوش مصنوعی: یکی از بیمهریها، بخشی از زندگیام را به خود اختصاص داد و یکی از ظلمها، گوشهای از وجودم را تحت تأثیر قرار داد!
هوش مصنوعی: اگر قامتم مثل کمان خمیده است، این تصور ناشی از درد و آهی است که در دل دارم.
هوش مصنوعی: زمانی که صبح فرا میرسد و سپاه تو آماده میشود، مانند شهابی که از آسمان به زمین میافتد، ناگهان به دشمن حمله میکنی.
هوش مصنوعی: این تنها به من ظلم نمیشود، بلکه این بیعدالیتی به همه جا سرایت کرده است.
هوش مصنوعی: در روز روشن همگان مانند شب تاریک و غمگین هستند، اما به خاطر ترس از جان خود، لبهایشان بسته است و چیزی نمیگویند.
هوش مصنوعی: وقتی که من از جان خود دست کشیدهام، اکنون با تو مشغول گفتگو هستم.
هوش مصنوعی: من تو را از حال و رفتار خود آگاه کردم که رنجاندن دیگران، در واقع، آزار خود انسان است.
هوش مصنوعی: از اینکه امیر چنین سخنی بر زبان آورد، بترسید، همانطور که وقتی مو را از خمیر بیرون میکشید، خمیر میلرزد.
هوش مصنوعی: کسی که در شب به خطرات و مشکلات توجهی نکرد و در میان خون و رنج باقی ماند، همه افراد را از شهر به میدان جنگ فراخواند.
هوش مصنوعی: دل از عشق و شوری که در سر داشته به یکباره از شهر زندگی خارج نشد.
هوش مصنوعی: او از آن مسیر آمد و دیگر به آنجا برنگشت، سیاهی تمام کوهها و دشتها را فراگرفت.
هوش مصنوعی: وقتی از شهر به اندازه یک یا دو فرسنگ دور شد، به دشت بزرگی رسید که نه ماری در آن بود و نه موری.
هوش مصنوعی: فرمان داد تا لشکر به زمین بیفتد و تمام شهرها برای او احترام و ارادت نشان دهند.
هوش مصنوعی: در آن مکان یکی به خوبی و استادی برای خود مشغول به کار شد و کار خود را به نحو احسن انجام داد.
هوش مصنوعی: هماکنون در آن منطقهی دلانگیز، شهری وجود دارد که به عنوان بازار امیر معروف است.
هوش مصنوعی: کسی که مثل او در دنیا عدالت وجود ندارد، چه فایدهای دارد که بخواهیم از داد و ستدهای روز قیامتش بهرهای ببریم؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.