گنجور

 
آذر بیگدلی

ای که در بارگاه زیبایی

نازنینان تو را نیاز آرند

مشت خاکی است در خرابه ی من

همچو مشکی که از طراز آرند

گفتم: آهن قبا غلامانت

کز نفس سنگ در گداز آرند

با سترگ استران اصطبلت

کز جرس ساز دلنواز آرند

توبره ها و جوالهای بزرگ

ریسمانهای بس دراز آرند

تا شب از پا چو مهر ننشینند

بامدادان چو ترکتاز آرند

بسوی آن خرابه بخرامند

گنجها از زمین فراز آرند

یعنی آن خاک ازین خرابه برون

بهزاران هزار ناز آرند

تا بآن ساحت از پی راحت

آب از زمزم حجاز آرند

از پی میوه و شکوفه، نهال؛

از درختان سرفراز آرند

سرو و گل را نهال بنشانند

نرگس و لاله را پیاز آرند

قمریان، ناله سنج چون محمود

سروها، جلوه چون ایاز آرند

برده نیمی و، مانده نیمی چند؛

چاکرانت بهانه ساز آرند

دلم آزرده شد ز ناز، ای کاش

بیش از ینم ز ناز ناز آرند

یا بفرمای، آنچه مانده برند

یا بگو، آنچه برده باز آرند