گنجور

 
عیوقی

بگفت ای چراغ دل و جان من

بت گل رخ و جان و جانان من

به هجر اندرون کرد نتوان درنگ

شود نرم از عشق پولاد و سنگ

نگارم شد و شد ز هجرش مرا

هم از دل نشاط و هم از روی رنگ

کنون کم قضا سوی اوره نمود

نگیرم دگر در صبوری درنگ

ز جان و ز خون معادی کنم

هوا تیره فام و زمین لاله رنگ

نیارم شبیخون،‌ نسازم کمین

کزین هر دو بر مرد عارست و ننگ

بتم گر بکام نهنگ اندرست

برون آرم او را ز کام نهنگ

بخون ربیع ابن عدنان کنون

بشویم دل و جان به شمشیر جنگ