گنجور

 
عیوقی

سه روز و سه شب همچنان در عذاب

همی بود بی خورد و بی هوش و خواب

ز کارش چو آگاه شد شاه شام

دویدش بر ماه بت کش خرام

بگفتش: چه بود ای دلارام من؟

بگو هین که تیره شد ایام من!

بگفتش که ای خسرو دادگر

به گیتی چه باشد ازین زارتر

که آن ماه رخشان و آن در پاک

نهفته شد اندر دل تیره خاک

الا هم کنون ای گرامی رفیق

ببر مرمرا سوی گور صدیق

که تا خاک او را بگیرم ببر

ببوسم من آن خاک را سر بسر

چو بشنید شاه این دلش بد کباب

ز دیده ببارید بر روی آب

شه شام مرحاشیت را بخواند

سراسر سپه را همه برنشاند