گنجور

 
عیوقی

نبد ورقه را ز آن حدیث آگهی

که چونست احوال سرو سهی

چو انگشتری و زره سوی اوی

رسید از بر گلشه خوب روی

چو بشنید پیغام او از غلام

که نالنده گشتست ماه تمام

دل ورقه آمد زانده به جوش

ز بس غم نیارست بودن خموش

بنالید و بگریست از هجر دوست

همی بر تنش عشق بدرید پوست

برون آمد از شهر آراسته

ابا مال و با نعمت و خواسته

شه شهریار و وزیر و سپاه

هر آن کس که بودند از پیشگاه

ابا شادی و خرمی هم قرین

برفتند با وی سه منزل زمین

بخشنودی او را به کردش گسی

وزو عذرها خواست خسرو بسی

چو آن شاه و لشکر ز نزدش برفت

چو باد صبا ورقه ره برگرفت

بر باب و آن بی کران عز و ناز

به حی بنی شیبه آمد فراز

نیارست پرسید کس را خبر

ز گلشاه گل عارض و سیم بر

بترسید از آن آنسر سرکشان

که گر از کسی باز پرسد نشان

مگر زو خبر به بدی گسترند

دل شاد او را به غم بسپرند

طیان بود زین روی دل در برش

که تا چه خبر یابد از دلبرش

بد او پیش و مال و غلامان ز پس

همی بر نیامدش زانده نفس

چو از ره سوی خیمهٔ عم رسید

ز دیدار عم،‌ بر دلش غم رسید

عمش، باب گلشاه، چون روی اوی

بدیدش دوید از عنا سوی اوی

برفت او به حیلت گرفتش ببر

همی گفت: نخلت نیامد ببر!

چو سودست زین نعمت و مال تو

که نیکو نبد کار و احوال تو

چو سودست این گنج تو مر مرا

که رنجت نیاورد اکنون برا!

بپرسید ورقه کی گلشه کجاست

که بی او مرا زنده بودن خطاست

به ورقه عمش گفت کای جان عم

مدار ایچ انده مدار ایچ غم

که هرچ از خداوند باشد قضا

قضای ورا داد باید رضا

شکیبایی و صبر کاری نکوست

کسی را که تنها بماند ز دوست

جهانیست این پرفسون و فریب

نشیبش فراز و فرازش نشیب

ندارد برو بر خردمند مهر

که شیطان به فعلست و حورا به چهر

بر آید چو ضرغام مرگ از کمین

زند مرد را ناگهان برزمین

نیابد رهایی ازو جانور

ز دیو و ملک جن و انس ای پسر

ایا ورقهٔ بخرد نیک بخت

ز مرگست بر ما همه بند سخت

خداوند مزدت دهاد اندرین

که رفت آن گران مایه گل در زمین

قرین تو گلشاه فرخ نژاد

روان آن ستد کو بدو باز داد

چو گفتار او ورقه بشنید پاک

بیفتاد چون مرده بر روی خاک

زمانی زهش رفت و آنگاه باز

بهش باز آمد یل سرفراز

پراگند بر زرد گل ارغوان

رخش زرد شدراست چون زعفران

دگر باره بر زد یکی باد سرد

ز تیمار وز انده و داغ و درد

بیفتاد بر جای چون مردگان

سراسیمه همچون دل آزردگان

برآمدش هوش و فرورفت دم

تو گفتی دلش خون شد اندرشکم

به یک روز و یک شب نیامد بهوش

به یک ره برآمد ز هر کس خروش

زدند آب بر روی دل خسته مرد

بجنبید و برزد یکی باد سرد

نگه کرد هر سو چو دل خفتگان

سراسیمه برسان آشفتگان

چو از عم خود مهربانی ندید

ز گلشه بدانجا نشانی ندید

بزد دست بر تن سلب را درید

بنالید وز چشم خون می دوید

بنالید و بر سر پراگند خاک

به خاک اندر آلود رخسار پاک

همی گفت: یا قوم یاری کنید

به من بر بگریید و زاری کنید!

که ماندم ز دل دارو ز آرام فرد

دلم جای عشق و تنم جای درد

همی گفت وزدیدگان سیل بار

یکی شعر گفت از غم عشق یار

بگفتا دریغا دریغا دریغ

که شد ماه تابان من زیر میغ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode