گنجور

 
عیوقی

شه شام از آن جایگه نیم شب

برفتن گرایید بنگر عجب

بیاورد رخت و برآویخت بار

چو شد یار با آن نو آیین نگار

برون برد گلشاه دلخواه را

بپیمود بر مهر او راه را

چو گلشاه دلخسته زی شام شد

بنالید زار و بی آرام شد

نه با کس سخن گفت و نه بنگریست

ز تمیار خود روز و شب می گریست

چو شه رای کردی بر آن خوب روی

ندیدی بجز زاری و بانگ اوی

به جانش همی آتش افروختی

بر آتش دلش هر زمان سوختی

شه شام روزی بر او کرد رای

به خلوت بشد نزد آن دل ربای

همی خواست با ماه پیوستنا

وز آن گل رخان کام دل جستنا

چنان چون بود عادت مرد و زن

که در جامه خسبند شادان دو تن

بسی آتشین گوهر شاهوار

بفرمود آوردن آن بختیار

همه برگرفت و بر آن نگار

شد و ریختن جمله اندر کنار

بدو دست را خواست کردن دراز

بجست آن پری روی عاشق گداز

یکی دشنه ای داشت او بر میان

برآهیخت آن ماه کوچک دهان

به دل درهمی خواست زد ای شگفت

شه شام در جست و دستش گرفت

بگفتش چه بد! خویشتن چون کشی؟

همی دل ز مهر رهی چون کشی؟

ورا گفت گلشاه کای شهریار

ندانم ترا در جهان هیچ یار

ولکن نخواهم بدن یار کس

مرا در جهان یار ورقه ست و بس

هر آن کاو به خلوت کند رای من

نبیند بجز در لحد جای من

شه شام در کار او خیره ماند

سخن هیچ با او نگفت و نراند

که بروی چنان عاشقی بود زار

که بی او نبودش زمانی قرار

بگفت ای صنم عشق دلدار تو

پدیدست زین نالهٔ زار تو

من از تو به دیدار کردم بسند

نخواهم که آید به جانت گزند

تو با من به خوبی سخن گوی بس

که از تو مرا دیدن روی بس