گنجور

 
عیوقی

مرو را جهازی نکو ساختند

خزینه ز گوهر بپرداختند

از آن گوهرانش یکی راندید

نه دید و نه نام یکی را شنید

که گوهر به نزدیک او سنگ بود

ره خرمی بر دلش تنگ بود

خدمند گلشاه فرخنده را

یکی بنده بد،‌ خواند آن بنده را

بگفتا کی آزاد گشتی ز من

ترا رفت باید بسوی یمن

ببردن بر ورقهٔ دل دژم

زره را و انگشتری را بهم

بدو داد انگشتری با زره

بگفتا ببر این به ورقه بده

بگو کز تو این بد مرا یادگار

بد این یادگارت مرا غمگسار

از آن چرخ گردندهٔ گوژپشت

بسی دیده ام روزگار درشت

گرم کرد باید ز گیتی بسیچ

نداند کسی مرگ را چاره هیچ

شدم همچنان کآمدم زین جهان

اگر بد بدم رست خلق از بدان

مگوی ای نبرده ز بهر خدای

حدیث نکاح من و کدخدای

تو جهد اندر آن کن مگر از یمن

بیایی سبک بر سر گور من

که گر هیچ یابد ز کارم خبر

به تنش اندرون پاره گردد جگر

برفت آن غلام همایون به شب

بر ورقه آن سرفراز عرب