گنجور

 
عیوقی

بگفت این و بر دوست بگریست زار

کنار از مژه کرد دریا کنار

همی گفت ای دل گسل یار من

ز هجر تو شد تیره بازار من

جز از تو مرا یار هرگز مباد

دل هر دو در مهر عاجز مباد

چو آگاه شد مادر از کار اوی

نیاورد در گفت گفتار اوی

ابر زشت گفتنش بگشاد لب

بگفتا: بس ای شین و عار عرب!

خبر یافتم من که ورقه بمرد

تن پاک در خاک تاری سپرد

بتابید گلشه ز دیدار اوی

دل آزرده تر شد ز گفتار اوی

شد از نزد مادر به خیمه درا

بنالید آن گلرخ دلبرا

همی گفت ای وای بر من کنون

که گفتم من این خسته دل را کنون

به ناکام باید شدن سوی شام

جدا گشتن از خواب و آرام و کام

پدر نه و مادر نه و خال نی

شب و روز خوارا جز از خاک نی

ز ورقه نیابم ازین پس خبر

نیابد ز من نیز ورقه اثر

دریغا درختم نیامد ببر

شدم ناامید از نهال و ثمر

دریغا ازین پس نبینم ترا

نبینی ازین پس کنونی مرا

به سوی یمن چون برفتی، برفت

ابا تو مرا جان و دل باز گفت

ندانستم از شامم آید بلا

بلا آمد و شد دلم مبتلا

همی گفت و می راند از دیده خون

بنالید وز درد شد سرنگون

جدا مانده از مام وز باب و عم

ز ناله شده زرد، وز درد و غم

همه جمله بروی فرامشت کرد

گدازید چون کشت بی آب کشت