گنجور

 
عیوقی

بر ورقه آمد هم از بامداد

بگفت ای همه دانش و دین وداد

برین گونه من دید نتوانمت

بکوشم مگر شاد گردانمت

شوم دل به پرخاش [و] جنگ آورم

مگر سوزیانی به چنگ آورم

اگر نام خویش از جهان کم کنم

ویا من ترا شاد و خرم کنم

اگر داری این شغل از من دریغ

دل خویشتن را بدرم به تیغ

فرو ماند ورقه ز گفتار اوی

سبک بنده رفت از پس کار اوی

خداوند او ورقهٔ تیر مهر

غلام دگر داشت آزاده چهر

خردمند و با عقل و فهم و تمیز

به نزدیک ورقه چو دیده عزیز

شده بود آن بنده سوی سفر

که آرد مگر جامه و سیم و زر

برآمد برین کار بر یک دو ماه

کی آن بندهٔ ورقه آمد ز راه

دل ورقه بد جفت تیمار و غم

کی نه با درم بود با بنت عم

نه گلشاه را مانده بدهوش و رای

نه با ورقه بد جان و دلبر بجای

بدین حال هر دو همی سوختند

به دل برهمی آتش افروختند

شده نامشان در عرب داستان

بغمشان شده بخت همداستان

چنان گشت گلشاه را روی و موی

کزو گشت گیتی پر از گفت و گوی

برافتاد بر هر دلی بند اوی

خلایق شدند آرزومند اوی

شده رسته با جانها مهر اوی

بپیوست با دیدها چهر اوی

بسی کس ورا به زنی خواستند

همی دل به مهرش بیاراستند

بزرگان و گردن کشان عرب

که بودند با مال و جاه و طرب

ابا خواسته پیش کردند دست

چو با مهر گلشاهشان دل ببست

همه جملگی عرضه کردند مال

که از مال نیکو توان کرد حال

نجیبان که پیکر و باد پای

ستوران مه نعل رزم آزمای

ضیاع و عقار و غلام و خدم

ز عقد یواقیت و زر و درم

همه عرضه کردند بروی همه

ز زر بدرها و ز برگ و رمه

بدان تا مگر یار گلشه شوند

سزاوار آن دل گسل مه شوند

چو در گوش ورقه خبر در رسید

رسولان و خواهندگان را بدید

ز تیمار دل در برش گشت خون

همی آمد از راه دیده برون

شده شخصش از مهر آن مهر جوی

ز ناله چو نای وز مویه چو موی

ز بس کز غم یار اندیشه کرد

گل لعل او زرگری پیشه کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode